«سمفونی مردگان» نخستین رمان عباس معروفی است که آن را در فاصلۀ سالهای ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۷ نوشت و در سال ۱۳۶۸ منتشر کرد. روایت اصلی رمان یک شبانهروز از زندگی اورهان را نقل میکند که قصد کشتن برادرش آیدین را دارد و در کنار این روایت اصلی، چند خرده روایت وجود دارد که گذشتۀ این دو برادر و خانوادهشان را از چند سال قبل از شهریور ۱۳۲۰ و حملۀ متفقین به ایران تا سال ۱۳۵۵ روایت میکنند.
ماجراهای رمان دربارۀ خانوادۀ جابر اورخانی است. جابر و همسرش سه پسر به نامهای یوسف، آیدین و اورهان و یک دختر به نام آیدا ـ که همزاد آیدین است ـ دارند و ساکن شهر اردبیل هستند. جابر، پدر خانواده، در ته کاروانسرای آجیلفروشها یک مغازۀ آجیلفروشی دارد. او مردی مستبد، زورگو، خشمگین، یکدنده و مذهبی است که میکوشد همه چیز را تحت کنترل خودش درآورد.
یوسف پسر بزرگ خانواده بعد از حملۀ متفقین به ایران و اشغال اردبیل، درحالیکه ده سال دارد، با دیدن فرود آمدن چتربازان روسی و به تقلید از آنها خودش را از بالای خانه به پایین پرت میکند و له و لورده میشود و به تکه گوشتی بدل میشود که تا آخر عمر در گوشۀ اتاق میخورد و پس میدهد.
آیدین پسر دوم خانواده فردی باهوش، زرنگ، زیبا، مغرور، سرکش، پر شر و شور است. او برخلاف برادر کوچکترش اورهان که ترک تحصیل میکند، درسش را ادامه میدهد و دیپلم ریاضیاش را میگیرد، آیدین شاعرمسلک و کتابخوان است و میخواهد در زندگی به مسیری که خودش انتخاب کرده برود و دنبالهرو دیگران نباشد. آیدین از کودکی طرف توجه مادر خانواده بوده و همین امر باعث حسادت اورهان نسبت به او شده است.
اورهان پسر سوم خانواده، درس و مشقش را از کلاس هشتم کنار میگذارد و در مغازۀ آجیلفروشی پدر مشغول به کار میشود. او نسخۀ دوم جابر اورخانی است و از بسیاری جهات به او شبیه است، به همین دلیل نیز همیشه مورد حمایت پدر است.
آیدین نزد کسی به نام ناصر دلخون مشق شاعری میکند، بعدها حکومت دلخون را ـ که گرایش کمونیستی دارد ـ دستگیر میکند و به قتل میرساند. جابر مخالف کاراهای آیدین است، او شعر و شاعری و کتاب خواندن را کاری عبث میداند و او را ـ که اهل بازار و پول درآوردن نیست ـ الدنگ و بیرگ میخواند. جابر میخواهد آیدین هم مانند اورهان پسری سربهزیر، حرفگوشکن و مطیع باشد، اما آیدین شخصیتی مغرور و عصیانگر دارد و همین باعث میشود که پدر بخواهد او را به زانو درآورد و غرورش را درهم بشکند. اورهان نیز در این مسیر با پدر همراه میشود و از هیچ کوششی برای به زانو درآوردن آیدین فروگذار نمیکند.
جابر دوستی به نام ایاز پاسبان دارد. ایاز مدام به جابر تذکر میدهد که مبادا پسرش جذب گروههای کمونیستی شود و مثل دلخون سرش را به باد بدهد. همین سخنان ایاز، جابر را بسیار میترساند تا برای نجات جان پسرش کاری بکند. در نهایت او به کمک اورهان، زیرزمینی را که آیدین در آن زندگی میکند به آتش میکشد و تمام کتابها و دستنوشتههایش را میسوزاند. آیدین بعد از این اتفاق، خانه را ترک میکند و به روستای راماسبی میرود و در یک کارخانۀ چوببری که متعلّق به شخصی ارمنی به نام گالوست میرزایان است مشغول به کار میشود. او که حالا با چاپ تعدادی از اشعارش در روزنامههای محلی به شاعری تقریباً شناختهشده بدل شده است، قصد دارد مقداری پول جمع کند و برای ادامۀ تحصیل و پیشرفت در زمینۀ شعر و شاعری به تهران برود. مدتی بعد جابر و اورهان به راماسبی میروند تا آیدین را به خانه برگردانند، اما آیدین نمیپذیرد و از پدرش میخواهد فراموش کند که چنین پسری داشته است. جابر با غرور شکسته به اردبیل برمیگردد و دست به دامان ایاز میشود. ایاز با چند امنیه به راماسبی میرود تا به بهانۀ سربازگیری آیدین را دستگیر کند و به نزد پدرش برگرداند؛ اما گالوست میرزایان که حُب آیدین در دلش نشسته است، او را پنهان میکند و به ایاز و دیگر امنیهها میگوید که آیدین هفتۀ پیش کارخانۀ چوببری را ترک کرده است. بعد از رفتن ایاز، آیدین به شهر میرود و در زیرزمین کلیسایی در حیاط خانۀ گالوست ساکن میشود. آیدین در این زیرزمین نمور و تاریک به قابسازی با چوب مشغول میشود.
گالوست برادری به نام سورن و برادرزادهای به نام سورملینا (سورمه) دارد که با او زندگی میکنند. سورن، پدر سورملینا، زن و پسر یکسالهاش را سالها پیش از دست داده است و تنها کسی که برایش مانده همین دختر است. سورملینا یک بار در شانزدهسالگی به اصرار و اجبار پدر با ستوانی بادکوبهای ازدواج کرده است، ازدواجی که سه ماه بعد با تصادف و مرگ همسرش در روسیه پایان یافته است.
چنانکه گفتیم آیدین خواهری دارد به نام آیدا که همزاد اوست. آیدا دختری ساکت، گوشهگیر، مظلوم، سرکوبشده، خودخور، صبور، درهمشکسته و غمگین است و آنقدر در پستوی خانه مانده که به رماتیسم مَفصلی مبتلا شده است. شخصی به نام انوشیروان آبادانی که آرشیتکت بوده و در آمریکا تحصیل کرده است، به خواستگاری آیدا میآید و با وجود این که جابر مخالف این ازدواج است، آیدا با پشتیبانی آیدین با آبادانی ازدواج میکند و با هم به آبادان میرود. حاصل این ازدواج پسری به نام سهراب میشود. چند سال بعد، آیدین یک روز وقتی در زیرزمین کلیسا مشغول خواندن صفحۀ حوادث روزنامۀ اطلاعات است متوجه میشود که آبادانی آیدا را از خانه بیرون انداخته و او در پیش چشم پسرش سهراب دست به خودسوزی زده است.
پس از مرگ آیدا، آیدین بعد از چهار سال دوری از خانواده به خانۀ پدری برمیگردد و با پدرش آشتی میکند و به همراه برادرش اورهان در مغازۀ آجیلفروشی مشغول به کار میشود و از ادامۀ تحصیل صرفنظر میکند. جابر نیز داراییهایش را نصفنصف بین این دو تقسیم میکند و از آنها میخواهد که همدیگر را دوست داشته باشند و چندی بعد میمیرد.
اورهان سالها در مغازۀ پدری کار کرده است، درحالیکه آیدین در تمام این مدت درس خوانده و هیچ زحمتی برای مغازه نکشیده است، به همین دلیل اورهان از برگشتن آیدین خوشحال نیست. او از این که آیدین بدون هیچ زحمتی صاحب نیمی از داراییهای پدر شده، بسیار خشمگین است. آمدن هرروزۀ سورملینا به مغازۀ آجیلفروشی و توجه او به آیدین نیز بر حسادت اورهان ـ که هیچ دختری به او توجه نمیکند ـ میافزاید.
در ادامۀ داستان سورملینا مسلمان میشود و با آیدین ازدواج میکند. مدتی بعد سورملینا دختری به نام المیرا به دنیا میآورد و میمیرد. مرگ سورملینا آیدین را بیش از پیش غمگین و افسرده میکند. مقارن همین سالها اورهان نیز با دختری به نام آذر ازدواج میکند تا وارثی برای خود داشته باشد، اما بعد از مراجعه به پزشک متوجه میشود که عقیم است و نمیتواند صاحب فرزند شود، بنابراین با مشورت ایاز آذر را طلاق میدهد.
اورهان که سالها کینۀ آیدین را در دل پرورده است، یک روز او را به ویلهدره میبرد و در قهوهخانۀ آقا بیوک به او مغز چلچله میخوراند. آیدین بر اثر خوردن مغز چلچله مشاعرش را از دست میدهد. از این به بعد آیدین به دیوانهای دورهگرد بدل میشود که مردم سوجی صدایش میکنند و اورهان به درخواست مادرش مسئول مراقبت از اوست.
مدتی بعد مادر هم میمیرد و اورهان میماند و دو برادر، یکی علیل و دیگری دیوانه. او وقتی میبیند که دیگر کسی نیست تا از یوسف مراقبت کند، او را به بیرون شهر میبرد و با سنگ بر سرش میکوبد و میکشد. مدتی بعد اورهان از طریق یک کشیش خبردار میشود که آیدین دختری پانزدهساله دارد که در تمام این سالها از او خبری نبوده است، اما حالا هر لحظه بیم آن میرود که به سراغ او بیاید و خواهان سهمالارثِ پدرش بشود. اورهان همچون پدر در چنین مواقعی مشاوری معتمدتر از ایاز نمییابد، به همین دلیل باز هم به سراغ ایاز میرود و ایاز به او میگوید که آیدین را هم مثل یوسف بکشد و قضیه را فیصله دهد.
زمستان سال ۱۳۵۵ است. برف سنگینی در حال باریدن است و سرما بیداد میکند. آیدین ده روز است که به خانه نیامده است. اورهان حدس میزند که به قهوهخانۀ شورابی رفته باشد، جایی که در این چهارده سال دیوانگی اغلب اوقات پاتوقش بوده است. برای همین طنابی برمیدارد و به سمت قهوهخانۀ شورابی رهسپار میشود تا برادرش را در آنجا خفه کند، اما وقتی به قهوهخانه میرسد میبیند که قهوهخانه متروکه شده است و تنها یک اسب و دو الاغ و پیرمردی از اهالی راماسبی در آنجا هستند که از سرما بدانجا پناه آوردهاند. شب فرامیرسد و اورهان در سرما و برف گرفتار میشود و ناگزیر در قهوهخانۀ متروکه میخوابد. دم صبح که بیدار میشود، میبیند که پیرمرد اهل راماسبی ساعت مچیاش را از دستش باز کرده و برده و رفته است. او ناامید از یافتن برادر، به سمت خانه به راه میافتد، اما در راه بازگشت در دریاچۀ شورابی ـ احتمالاً به دلیل شکستن یخ سطح آن ـ غرق میشود و میمیرد و با مرگ او داستان خاتمه مییابد.