معرفی کتاب شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری

 

«شازده احتجاب» نخستین و معروف‌ترین رمان هوشنگ گلشیری است که در سال ۱۳۴۸ منتشر شد. ماجرای رمان از اینجا آغاز می‌شود که شب است و شازده احتجاب از قمار‌بازی‌های هر شبه‌اش برگشته و در اتاقش، توی صندلی راحتی‌اش فرورفته و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته و سرفه می‌کند؛ اتاقی که عکس‌های کهنه و خاک‌گرفتۀ خاندان او که همگی مرده‌اند، ازجمله پدربزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر، عمه‌هایش و همسرش فخرالنساء به دیوار آن آویخته شده است. با دیدن هر عکس خاطره‌ای در ذهن شازده جان می‌گیرد. ابتدا فخرالنساء، در خیال شازده، از عکس بیرون می‌آید و ساعت‌های جد کبیر، پدربزرگ و پدر را کوک می‌کند. با کوک شدن ساعت‌ها، سفرِ ذهنی شازده احتجاب آغاز می‌شود و با به صدا درآمدن زنگ هر ساعت، آدم‌های یک نسل از این خاندان در ذهن شازده زنده می‌شوند و نویسنده از این طریق تاریخ چهار نسل از این خاندان را، از اواسط قاجار تا اواسط پهلوی، روایت می‌کند. گلشیری با کوک کردن ساعت‌ها در آغاز رمان بر این نکته تأکید می‌کند که زمانِ رمان زمانی ذهنی و غیرخطی است؛ مضمونی که بعدها در رمان «شاه سیاه‌پوشان» نیز از آن بهره می‌گیرد.


جد کبیر (حضرت والا)، حلقۀ نخست زنجیرۀ قدرت در این خاندان بوده است؛ کسی که در زندگی‌اش دو چیز را دنبال کرده است: خون ریختن و شهوت راندن. او قدرت را خوب می‌شناخته و به لوازم و شیوه‌های حفظ آن آگاه بوده است. جد کبیر خاطرات خودش را نوشته و برای آیندگان به یادگار گذاشته است، نوشته‌هایی که شرح خون‌ریزی‌ها و شهوت‌رانی‌های اوست.

پدربزرگ (شازدۀ بزرگ) حلقۀ دوم زنجیرۀ قدرت در این خاندان نیز دست کمی از پدرش، یعنی جد کبیر، نداشته است. او ادامۀ جد کبیر بوده با این تفاوت که از میان تمایلات دوگانۀ جد کبیر تنها خونریزی را برگزیده و از توجه به حرم‌سرای خود غفلت کرده است و همین امر سرآغاز افول این خاندان را رقم زده است. بخش وسیعی از رمان به پدربزرگ و کارهایی که کرده است اختصاص دارد. او مادر خود را، که در خانۀ حجة‌الاسلام بست نشسته، به این تهمت که با باغبان‌باشی رابطه داشته کشته است. برادر جوان خود را ـ از زنی دیگر که جد کبیر یک روز حین شکار در ده چرنویه صیغه کرده است ـ چون سهم‌خواهی کرده، در روز روشن و جلوی چشم زن و بچه‌اش با بالش خفه کرده و سپس او را به همراه زن و بچه‌هایش در چاه انداخته و رویشان سنگ ریخته است. همچنین منیره خاتون، یکی از زنان عقدی خود را، به جرم این‌که از خسروِ خردسال برای فرونشاندن آتش شهوتش استفاده کرده، به چارمیخ کشیده و شرمگاهش را داغ نهاده است. برخی بر این باورند که گلشیری در آفرینش شخصیت پدربزرگ تحت تأثیر شخصیت تاریخی ظل‌السلطان، فرزند ارشد ناصرالدین‌شاه و حاکم اصفهان بوده است و از خاطرات ظل‌السلطان در نوشتن رمانش بهره برده است. برای نمونه درآوردن چشم گنجشک‌‌ها و پرواز دادن آن‌ها، رخدادی است که به ظل‌السلطان نسبت داده شده است و گلشیری این کار را در رمانش به پدربزرگ نسبت می‌دهد. همچنین پشیمانی پدربزرگ از قتل ایلخان شاید اشاره‌‌ای به کشته شدن خان بختیاری به دست ظل‌السلطان داشته باشد.

سرهنگ احتجاب، پدرِ شازده، حلقۀ سوم زنجیرۀ قدرت در این خاندان است. جوانی او مصادف با روی کار آمدن حکومت پهلوی است. او به پدرش، شازدۀ بزرگ، می‌گوید که از زمین‌داری و حفظ رعیت خسته شده است و می‌خواهد به خدمت نظام درمی‌آید. شازدۀ بزرگ با این کار مخالف است، او که با روی کار آمدن حکومت جدید قدرت خاندانش را رو به افول می‌بیند، این کار پسرش را مصداق قرمساقی می‌داند و دوست ندارد که او نوکر یک عده تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ شود، اما پدرِ شازده به این سخنان وقعی نمی‌نهد و به خدمت نظام درمی‌آید. پدر شازده مانند دیگر اجدادش برای کشتن آدم‌ها به شیوه‌های سنتی گردن زدن و به دار آویختن و... متوسل نمی‌شود، بلکه به شیوه‌ای مدرن در یک روز یک خیابان آدم را به دمِ چرخ و دنده‌های تانک و زره‌پوش می‌دهد.

شازده احتجاب آخرین حلقۀ قدرت این خاندان است. مردی عقیم، دائم‌الخمر، قمارباز و بیمار که ملک و املاک اجدادی‌اش را به باد داده و حتی اسباب و اثاثیۀ خانه‌اش را هم فروخته و پای میز قمار باخته است. او بعد از مرگ همسرش فخرالنساء، با کلفتش فخری در خانه‌ای کهنه با دیوارهایی بلند ساکن شده است. شازده  احتجاب مردی بی‌عرضه و پخمه است که هیچ نشانی از جبروت اجدادی در وجودش نیست و نقطۀ اوج انحطاط و فروپاشی این خاندان به شمار می‌آید. محدودۀ قدرت او بسیار تنگ شده، شهوت‌رانی‌اش به معاشقه‌های زورکی و تجاوزگرانه با فخری و فخرالنساء محدود شده و خون‌ریزی و خشونتش نیز به کتک زدن و آزار دادن‌های این دو زن. شازده احتجاب کاریکاتوری مضحک از اجدادش است.

در کنار این‌ها، ما در خلال روایت با دو شخصیت فخرالنساء، دخترعمه و بعدها همسر شازده، و فخری، کلفت شازده، هم آشنا می‌شویم. فخرالنساء ماحصل ازدواج نیره خاتون، عمۀ کوچک شازده با شخصی به نام معتمد میرزا بوده است. معتمد میرزا که در دستگاه حکومتی پدربزرگ (شازدۀ بزرگ) در اصفهان مشغول به کار بوده است، وقتی از احتکار گندم توسط پدربزرگ و مُلایان در سال‌های قحطی با خبر می‌شود و رنج مردم را می‌بیند، از شغل خود کناره‌گیری می‌کند تا در این جنایت شریک نباشد. پدربزرگ به خاطر این کار، تمام دارایی‌های معتمد میرزا را مصادره می‌کند، او را به سیاه‌چال می‌اندازد و طلاق دخترش نیره خاتون را هم از او می‌گیرد. پدربزرگ می‌خواهد نیره را به پسرِ وزیر اعظم بدهد که جا پای خودش را در ساختار قدرت محکم‌تر کند، اما چون وزیر از سوی دربار مورد غضب قرار می‌گیرد، پدربزرگ هم از صرافت این کار می‌افتد و نیره خاتون با امام‌جمعه، سید حسن مجتهد، ازدواج می‌کند. سرپرستی فخرالنساء را، بعد از زندانی شدن پدر و طلاق مادر، مادربزرگِ پدری‌اش بر عهده می‌گیرد. خانم‌جان، مادر معتمدمیرزا و مادربزرگ فخرالنساء، بعد از زندانی شدن پسرش، نوه‌اش را برمی‌دارد و به تهران می‌رود و در خانۀ یکی از زنان حرم بست می‌نشیند و او را واسطه می‌کند که پدربزرگ از سر تقصیرات معتمد میرزا بگذرد. در نهایت پدربزرگ معتمد میرزا را می‌بخشد و معتمد میرزا که بر اثر شکنجه خسته و فرسوده شده است، خانه‌نشین می‌شود و برای تسکین دردهای جسمی و روحی‌اش به کشیدن تریاک روی می‌آورد. چند سال بعد وقتی فخرالنسا ده‌ساله می‌شود، معتمد میرزا می‌میرد و خانم‌جان می‌ماند و نوکرشان حیدرعلی باغبان و زنش و دخترش فخری. چندی بعد خانم‌جان و مادر فخری هر دو می‌میرند. فخرالنساء ناگزیر پیش مادرش برمی‌گردد و به خواست او با پسردایی خود، شازده احتجاب، ازدواج می‌کند و فخری و حیدرعلی هم با او به خانۀ شازده می‌آیند. 

فخرالنساء هیچ‌گاه احساس نفرت و بیزاری از خاندان مادری‌اش را نمی‌تواند از دلش بیرون کند. او زنی کتاب‌خوان، متفکر و منتقدِ قدرت است. عینک و کتاب ملازمان همیشگی او هستند. پیراهن سفید تنش نشانی از وارستگی اوست و جدال همیشگی‌اش با قدرت از او چهرۀ روشنفکری مبارز می‌سازد. او اغلب اوقات خاطرات خاندان مادری‌اش را می‌خواند تا از این طریق نوری بر جنبه‌های تاریک و پر از کثافت این خاندان بتاباند و گذشتۀ ننگین این خاندان را پیش چشم شازده بیاورد و او را تحقیر کند. فخرالنساء معتقد است خودشناسی منوط به شناخت گذشته است و برای همین به سراغ نوشته‌های اجداد والاتبارش رفته است. او معتقد است بزرگان خاندان احتجاب مدام سرگرم مسابقه بوده‌اند، مسابقه‌ای که دو سویه داشته: سکس و خشونت، یا به تعبیر خود او «مسابقۀ تعدّد زوجات و رنگینیِ نطع». او بر این باور است تنها جد کبیر بوده که در این هر دو سویه پیشتاز بوده و پدربزرگ و پدرِ شازده متأسفانه هر کدام به یک سمت و سو متمایل شده‌اند، آن‌ها یا طرف سکس را گرفته‌اند و یا طرف خشونت را و همین هم باعث شده که نتوانند قدرت را در خاندانشان حفظ کنند و شازده که آخرین بازماندۀ این نسل است در هر دو سویه دستش خالی است، نه مثل اجدادش قدرت خشونت‌ورزی و خون‌ریزی دارد و نه توان شهوت‌رانی. به تعبیر فخرالنساء، در رگ‌های شازده حتی یک قطره هم از خون آبا و اجدادی‌اش نیست. فخرالنساء و شازده اگرچه بنا به دلایلی با هم ازدواج کرده‌اند، اما از همدیگر متنفر و بیزارند و هر کدام نشانه‌هایی از دگرآزاری را با خود دارند. فخرالنساء مدام با نگاهی شماتت‌بار به شازده می‌نگرد و او را مسخره می‌کند و می‌آزارد و شازده هم می‌کوشد تا با معاشقه‌ کردن با فخری در پیش چشم فخرالنساء او را عمداً اذیت کند.

بعد از مرگ فخرالنساء، شازده لباس‌های او را به تن کلفتش فخری می‌پوشاند، او را همچون فخرالنساء آرایش می‌کند و جایگزین او می‌نماید تا فقدانش را جبران کند. این فخریِ مسخ‌شده دو حسن دارد: نخست این‌که ظاهرش چون فخرالنساء است و او را برای شازده تداعی می‌کند. دوم این‌که نگاه شماتت‌بار و سخنان پر از نیش و کنایۀ فخرالنساء را ندارد و بی‌آزار است. این دروغ چنان در روح و روان شازده و فخری ریشه می‌دواند که هر دوی آن‌ها آن را باور می‌کنند؛ یعنی هم شازده گاهی فخری را فخرالنساء می‌پندارد و هم فخری گاهی خودش را فخرالنساء می‌داند.

در پایان رمان، دوباره به آغاز آن برمی‌گردیم. شازده که از مجلس قمار هر شبه برگشته و تب‌کرده و پریشان به اتاقش پناه برده و در میان خاطرات خاندانش غرق شده و سرفه‌های شدید می‌کند، از سفر ذهنی‌اش بازمی‌گردد. او یک بار کل زندگی خودش و تیره و تبارش را مرور و واکاوی کرده است و حالا وقت آن است که داستان او هم که آخرین بازماندۀ این خاندان است پایان یابد و دفتر این خاندان برای همیشه بسته شود. در این لحظه است که صدای غژغژ صندلی چرخ‌دار مراد، نوکر شازده که هر بار خبر مرگ یکی از افراد خاندان را برای شازده می‌آورد، به گوش می‌رسد. مراد و زنش حسنی از پله‌ها بالا می‌آیند، شازده از مراد می‌پرسد: باز خبر مرگ چه کسی را آورده‌ای؟ و مراد این بار خبر مرگ شازده احتجاب را به خودش می‌دهد و داستان با مرگ شازده پایان می‌یابد.