فروید بر این باور بود که پیشرفت دانش و دستیابی به آگاهیهای تازه در عصر جدید، ذهن انسان مدرن را با چند مشکل بنیادین درگیر و نهایتا دریافت او از خویشتن را که بر «خودشیفتگی سادهلوحانه» استوار بود، دگرگون ساخته است.
فروید از سه نقطه عطفی در دانشهای مدرن سخن میگوید که به این «خودشیفتگی سادهلوحانه» ضرباتی کاری وارد کردند، به گونهای که به «رنجشخاطر» یا «دلآزردگی» آدمی انجامیدند. وی در همین پیوند از سه رنجش بزرگ کیهان شناختی، زیست شناختی و روان شناختی یاد میکند که میتوان آنها را رنجشهای «کوپرنیکی»، «داروینی» و «فرویدی» نیز نامید.
به باور وی، آدمی با گسترش آگاهیهای خود در پهنه کیهانشناسی فهمید که کره زمین به عنوان جایگاه و خانه او دیگر مرکز کائنات نیست، بلکه تنها سیارهی بسیار کوچکی در یک منظومه خورشیدی است که میلیاردها همانند آن وجود دارد. در این گسترهی ناکرانمند، همه جا مرکز است و هیچ جا مرکز نیست. این #نخستین_رنجش_انسان_مدرن بود که تا آن هنگام میپنداشت به منزلگاه او در گیتی جایگاهی کانونی اختصاص داده شده است و همه چیز بر گرد زمین میچرخد.
دومین رنجش انسان مدرن؛ از گسترش شناخت در پهنه دانش زیستشناسی بود. آدمی فهمید که بر خلاف تصور کودکانه اولیه خود و القائات «کتب آسمانی»، به هیچ عنوان «قرینه خداوند» یا اشرف مخلوقات نیست، بلکه نتیجه روند فرگشت است و از جانوران پستتر پدید آمده و نه تنها به جهان جانوران تعلق دارد، بلکه هنوز خصوصیات حیوانی زیادی را در خود حفظ کرده است.
سومین رنجش انسان مدرن؛ در پهنه دانش روانشناسی دست داد، هنگامی که به اهمیت نقش «ناخودآگاه» در روان خود پیبرد و فهمید بخش مهمی از حیات روانی او تابع اراده آگاه او نیست و از شناخت و سلطه این اراده سر باز میزند. به گفته فروید: روانکاوی مدرن، خودآگاه انسان را به این بصیرت دردناک رهنمون شد که آدمی حتی «ارباب خانه خود هم نیست».
رنجشآور دستیابی به بصیرتهایی هستند که همزمان بیانگر موفقیتها در پهنه شناختاند؛ شناخت آدمی از خویشتن و نقش ویژهای که در برابر طبیعت برای ارزشگذاری ویژه درباره خود قائل شده بود. آنچه در اینگونه بصیرتها مشترک است، آنست که؛ دوباره آدمی را به ژرفای پیوندهای طبیعی میکشند و به اصطلاح «ناتورالیزه» میکنند. «ناتورالیزه» شدن همزمان به معنی «غیرمعنوی» شدن است. آدمی درمییابد که رهایی از طبیعت و قد برافراشتن در برابر آن، افسانهای بیش نبوده است. این شناختها بر آگاهی عمومی تاثیر میگذارند و در نتیجه آگاهی ناظر بر تفاوت میان آدمی و بقیه طبیعت تدریجا رنگ میبازد. آدمی برای خود به شئیای تبدیل میگردد مانند دیگر اشیاء.
بر این پایه، تدریجا آن تصویری از آدمی محو میگردد که بر تفاوت میان او با بقیه طبیعت استوار است. آری، آدمی به این مفهوم محو میشود و این تاریخی تراژیک کمدی است، چرا که آدمی نخست بر پایه شناخت خود قد علم میکند و خود را «معیار همه چیز» میپندارد تا سرانجام در کهکشانی ناکرانمند چونان اتمی بیاهمیت زوال یابد. ترسناکی شناخت مدرن در همینجا نهفته است. نتیجه این روند چیزی جز از دسترفتن و بیارزش شدن عالیترین ارزشها نیست. بیارزش شدن عالیترین ارزشها، به معنای ناسازگاری بنیادین میان انسان و جهان است. بر پایه همین ترس است که هنوز انسانهای پرشماری پناه بردن به «غارهای تاریک ایمان» را به رویارویی با پرتو آزاردهنده رنجشهای برخاسته از شناخت علمی ترجیح میدهند.
دین و باورهای متافیزیکی در این میان نقش «توهماتی نیک خواهانه» را بازی میکنند که برای خودفریبی آدمی تکیهگاهی عرضه میکنند.
فروید اما با کسانی که با ابزار ایمان در پی «رواندرمانی اجتماعی» بودند سر سازگاری نداشت. او منش بلوغ روحی را در برابر چنین گرایشی قرار میداد و میگفت؛ آدمی باید دلیری نشان دهد و بالغ شود؛ حتی اگر این بلوغ دردآور باشد. آدمی باید بپذیرد که در کل جهان و طبیعت چیزی به نام خوشبختی برای او در نظر گرفته نشده است. زوال «توهمات دینی» را باید از گذرگاه بهبود واقعیت انسانی جبران کرد و بدین منظور راهی وجود ندارد جز اینکه آدمیان بیاموزند که باید با ناتوانی و درماندگی خود کنار بیایند.
بر این پایه میتوان گفت که کنجکاوی تئوریک میتواند ما را به بصیرتهایی رهنمون گردد که در خدمت تضمین آیندهای روشن نیستند، بلکه به نومیدی میانجامند و این گمان را تقویت میکنند که دستیابی آدمی به آگاهی، بدفرجام بوده است. این تردید نسبت به دانشی پدید میآید که موید رفتار آدمی نیست و او را از فضای تصوراتی بیرون میکشد که اگر چه وهمآلود و پنداربافانه است، ولی زمانی پناهگاه و تکیهگاه روحی او به شمار میرفت.
متفکران و منتقدان فرهنگی بعدها به رنجشهای کشف شده توسط فروید، چند رنجش دیگر را نیز افزودند. برای نمونه، از رنجش «معرفتشناختی (اپیستمولوژیک)» سخن در میان آمد و معنای آن اینست که آدمی فهمیده که توانشهای او برای شناخت محدود و نسبی است و نمیتواند به «واقعیت فینفسه» راه گشاید، بلکه کارایی آن صرفا به چارچوب تنگ زیستمحیطی ما محدود میگردد.
یا رنجش سیاسی ـ اقتصادی که ما را به این بصیرت رهنمون میسازد که ایدهها، آرمانها و اعتقادات ما به هیچ وجه اعتبار فرازمانی و فراتاریخی ندارند، بلکه در ابعاد گستردهای به سطح تکامل تکنولوژی تولید و نیز مناسبات مربوط به مالکیت و حاکمیت در جامعهای وابستهاند که در آن زندگی میکنیم.
و نیز رنجش حاصل از نگاه فرگشتی که هم از نظر بیولوژیک و هم فرهنگی بر انتظار پیشرفت مهار میزند و بر این باور است که یک خط مستقیم تکاملی به سوی بهتر و پیچیدهتر و پیشرفتهتر معنا ندارد، بلکه موضوع بیشتر بر سر یک «زیکزاک کور» در باریکه راه زندگی است.
یا از رنجش بومشناختی (اکولوژیک) سخن میگویند و منظور این است که آدمی دریافته که ذاتا قادر نیست با طبیعت و زیستجهان خود در هماهنگی زندگی کند و با کوتهبینی ناشی از حرص و آز در حال ویرانسازی آن است. شناخت برخاسته از این رنجش همچنین به ما یادآور میشود که ما به زیستکره (بیوسفر) از نظر ساختاری پیچیدهای وابستهایم که نه آن را به درستی درک میکنیم و نه بر آن کنترل داریم؛ درست همانگونه که فاجعههای طبیعی سالهای اخیر آن را به صورتی دردناک به ما نشان دادند.
همچنین میتوان از رنجش جامعه ـ زیستشناختی (سوسیوبیولوژیک) یاد کرد که میگوید همه انسانها بیاستثنا در وهله نخست به فکر سود خویشاند و حتی عالیترین فداکاریها و فضیلتهای ایثارگرانه را میتوان بر پایه خودپرستی ژنتیک و ممتیک توضیح داد.
و سرانجام میتوان از رنجش فرجامشناختی (اشاتولوژیک) سخن گفت که ناظر بر سناریوی سرد شدن کیهان است و میگوید حیات پدیدهای از نظر زمانی محدود در کیهانی است که رو به سردی میرود و سرانجام به مرگ قطعی سرمایی پایان خواهد یافت.
گفتنی است که آدمی با گسترش شناخت خود در پهنههای گوناگون دانش و در پرتو چنین شناختی، در وهله نخست از خویشتن افسونزدایی کرده است. با این همه، دستاوردهای چنین روندی تا کنون نتوانسته در مقیاسی گسترده به آگاهی جمعی راه یابد و به تجدیدنظر بنیادین در انگاشتها از عالم و آدم بینجامد. بیهوده نیست که بهرغم دستاوردهای شگرف علمی در پهنههای گوناگون، هنوز انسانهای پرشماری در سراسر گیتی در تاریک اندیشی هولناک و فاجعهباری غوطهورند. در حالی که پیش از این در هیچ دوره تاریخ بشری، ناسازگاری اعتقادات دینی و باورهای خرافی با اندیشههای علمی چنین آشکار نبوده است.
باری، افسونزدایی از آدمی نتوانسته آنطور که باید و شاید توهمات گوناگون گسترده در جهان درباره خدا و پندارهای مربوط به منجی و انتظار رستگاری را بلاموضوع و بیمعنا کند. و این در حالی است که همه دینهای بزرگ موجود در جهان کارنامه سیاهی دارند و هیچ یک از آنها را نمیتوان با نتایج پژوهشهای علمی جهان امروز سازگار کرد!