ابوالحسن ورزی، از شاعران برجستهی معاصر، همسری داشت که هم از زیبایی بهرهمند بود و هم از ذوق ادبی.
زنی که الهامبخش بسیاری از غزلهای او بود و در بیشتر محافل فرهنگی و شبهای شعر، کنار ورزی حضور داشت.
اما در یکی از همین نشستها، میان او و یکی از جوانان اهل هنر، دلبستگیای شکل گرفت.
رابطهای که به جدایی زن از ورزی و ازدواج او با آن مرد منجر شد.
این حادثه، برای ورزی، ضربهای سنگین و روحفرسا بود.
طبع لطیف و روح حساسش، تاب این جدایی و دگرگونی را نداشت.
کمکم دچار آشفتگیهای روانی شد؛ به انزوا پناه برد، و از زندگی فاصله گرفت.
دوستان مشترک، که این ویرانی آرام را از نزدیک میدیدند، کوشیدند تا با وساطت و فشار، آن مرد را راضی به جدایی کنند.
شش ماه بعد، زن از همسر جدیدش جدا شد و به خانهی ورزی بازگشت.
اما بازگشت او، بازگشت آن گذشته نبود.
هرچند چهره همان بود، اما نگاه تغییر کرده بود.
لبخند، خاموش شده بود، آغوش، بیرمق و بوسه، بیگرما.
و ورزی، در دل آن سکوت سنگین، این غزل را سرود.
غزلی که استاد بنان، در برنامهی گلهای رنگارنگ شمارهی ۲۲۴، با پیانوی جواد معروفی اجرا کرد؛
و اینگونه، یکی از تلخترین اعترافهای عاشقانهی شعر معاصر، در حافظهی موسیقی ایران ماندگار شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر