معرفی کتاب "ماشاءالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید " اثر ایرج پزشک‌زاد

 


«ماشاءالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید» نخستین رمان ایرج پزشک‌زاد است. او این رمان طنزآمیز را نخستین بار در سال ۱۳۳۷ در مجلۀ «اطلاعات جوانان» و دومین بار در سال ۱۳۵۰ در مجلۀ «فردوسی» چاپ کرد و سپس آن را به صورت مستقل و به شکل کتاب در سال ۱۳۵۴ منتشر نمود. نویسنده در مقدمۀ کتاب، سفر در زمان و بازگشت به گذشته را یکی از آرزوهای دیرین بشر ذکر کرده و هدف از نوشتن این رمان را تحقق خیالی این آرزوی دیرین دانسته است.

رمان «ماشاءالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید» از اینجا آغاز می‌شود که ماشاءالله‌خان و محمود نگهبانان یکی از بانک‌های شهر هستند. رئیس این بانک آقای ارفاق نام دارد. او بعد از خواندن خبر حمله و دستبرد به یکی از بانک‌های شهر در روزنامه‌ها نگران می‌شود و محمود را صدا می‌زند و به او تذکر می‌دهد که از این به بعد او و ماشاءالله‌خان باید حواسشان را خیلی خیلی جمع کنند. محمود به آقای ارفاق می‌گوید که ماشاءالله‌خان این روزها در عوالم دیگری سیر و سیاحت می‌کند و اصلاً حواسش به امور بانک نیست.

ماشاءالله‌خان تقریباً سی سال دارد و عاشق تاریخ است. او این روزها کتاب «امین و مأمون» و «عباسه و جعفر برمکی» نوشتۀ جرجی زیدان را می‌خواند و چنان در تاریخ عصر هارون‌الرشید غوطه‌ور شده که فکر می‌کند در همان دوران زندگی می‌کند. او آرزو دارد یک بار هم که شده به این عصر طلایی از تاریخ برگردد و این دوره را از نزدیک ببیند و تجربه کند.

آقای ارفاق ماشاءالله‌خان را صدا می‌زند و به او می‌گوید از این به بعد وقتی سر کار است، حق ندارد کتاب بخواند و باید تمام هوش و حواسش را به نگهبانیِ بانک بدهد و اگر چنین نکند، اخراجش خواهد کرد. ماشاءالله‌خان کتاب‎های تاریخی‌ای را که در بانک دارد برمی‌دارد تا به خانه ببرد و با این کار از اخراجش جلوگیری کند. او در بین راه نزد مرتاضی هندی به نام احمد سورخان، که در کار احضار روح است، می‌رود و از او می‌خواهد که یا روح هارون‌الرشید را به عصر حاضر احضار کند یا او را به عصر هارون‌الرشید ببرد. احمد سورخان درخواست ماشاءالله‌خان را می‌پذیرد و ماشاءالله‌خان وقتی به هوش می‌آید، خودش را در بغداد قرن دوم هجری می‌یابد. او با کتاب‌هایی که زیر بغل دارد وارد شهر می‌شود و احوال جعفر برمکی، وزیر ایرانی هارون‌الرشید را می‌گیرد و از مردم می‌پرسد که آیا هارون‌الرشید جعفر را کشته یا نه. مردم با شنیدن این سخن گمان می‌کنند که او قصد کشتن جعفر برمکی را دارد و به همین دلیل با خنجر در پی‌اش می‌افتند و او ناگزیر به می‌فروشی استاد سمعان می‌گریزد. ماشاءالله‌خان در آنجا هم حال جعفر برمکی را جویا می‌شود. استاد سمعان به محتسب خبر می‌دهد که غریبه‌ای به شهر آمده و احتمالاً قصد کشتن جعفر برمکی را دارد. محتسب ماشاءالله‌خان را دستگیر و به زندان می‌افکند.

[این توضیح را باید بدهم که ماشاءالله‌خان که مدام از کشتن جعفر می‌گوید، به رابطۀ پنهانی او با عباسه خواهر هارون‌الرشید که در کتاب‌های تاریخی خوانده اشاره دارد. ماجرا از این قرار است که هارون برای این که جعفر بتواند در مجالس خصوصی‌اش حاضر شود، خواهرش عباسه را برایش عقد می‌کند و به او می‌گوید که این ازدواج ازدواجی صوری است. جعفر هم می‌پذیرد و سوگند یاد می‌کند که با عباسه خلوت نخواهد کرد، اما این دو در ادامه عاشق هم می‌شوند و با هم سر و سری می‌یابند و ماحصل این عشق پنهانی دو بچه می‌شود. هارون وقتی از این واقعه خبردار می‌شود، میرغضبش مسرور را می‌فرستد که بچه‌ها را بکشد و گردن جعفر را بزند.]

چند روز بعد ماشاءالله‌خان را از زندان بیرون می‌آورند تا گردنش را بزنند. مسرور قرار است این حکم را اجرا کند. ماشاءالله‌خان تصور می‌کند جمعیتی که برای دیدن اعدام او جمع شده‎اند، برای بارِ عام هارون‌الرشید گرد هم آمده‌‌اند و با همین تصور شروع می‌کند به خواندن و دست زدن و شادی کردن و مردم نیز با او به شادی و هلهله می‌پردازند و از شجاعت او شگفت‌زده می‌شوند. در این هنگام جعفر برمکی از راه می‌رسد و مانع از اجرای حکم می‌شود. جعفر با اطلاعاتی که ماشاءالله‌خان از او و خانواده‌اش می‌دهد گمان می‌کند که او جاسوس ابومحمد طنجوی است.

هارون‌الرشید جعفر برمکی را به دربار فرامی‌خواند و به او می‌گوید که خواهرانش عباسه و محسنه برای مهمانی به خانۀ عمه‌شان رفته‌اند و شیری دم در قصر را گرفته است و آن‌ها در قصر محبوس شده‌اند و کسی جرئت مقابله با این شیر را ندارد. هارون‌‌الرشید ماشاءالله‌خان را، که آوازۀ شجاعتش در صحنۀ اعدام بین همه پیچیده، از زندان فرامی‌خواند تا ناجی خواهرانش باشد. ماشاءالله‌خان به قصر می‌رود و با اسلحه‌ای که با خود دارد، شیر را می‌کشد و وارد حرم‌سرا می‌شود و با عباسه و محسنه به گپ‌و‌گفت می‌نشیند. طبق قانون هر مردی که وارد حرم‌سرای خلیفه شود باید اخته و مقطوع‌النسل شود. ماشاءالله‌خان به این جرم دستگیر می‌شود و می‌برند تا حکم را درباره‌اش اجرا کنند. مسئول اجرای حکم شخصی به نام ابوالقمصور است که با ماشاءالله‌خان ساخت و پاخت می‌کند و او را اخته نمی‌کند و به دروغ می‌گوید که حکم اجرا شده است؛ و این چنین است که ماشاءالله‌خان در حرم‌سرای هارون‌الرشید ماندگار می‌شود.

یک روز ماشاءالله‌خان به یکی از زنان حرم‌سرا ابراز علاقه می‌کند، هارون این صحنه را می‌بیند و به اختگی او مشکوک می‌شود و ماشاءالله‌خان از  ترس جان از حرم‌سرا می‌گریزد. در حین فرار، سامیه، بندانداز حرم‌سرا، درِ اتاقش را به روی ماشاءالله‌خان باز می‌کند و لباس زنانه بر او می‌پوشاند و او را از قصر بیرون می‌برد. سامیه خواهر مسرور است. مسرور وقتی به خانه می‌آید و ماشاءالله‌خان را با خواهرش در خانه تنها می‌بیند، قصد کشتن او می‌کند، اما سامیه که بسیار بدقیافه و زشت است و هیچ کس او را به زنی نمی‌گیرد، به برادرش می‌گوید که ماشاءالله‌خان قصد دارد با او ازدواج کند. مسرور از شنیدن این خبر خوشحال می‌شود و از کشتن ماشاءالله‌خان پشیمان می‌شود.

در همین حیص و بیص خبر می‌رسد که چون ماشاءالله‌خان امین، پسر هارون‌الرشید، را چند روز پیش با یک قرص خوب کرده است ـ یک بسته قرص آسپرین در جیب ماشاءالله‌‌خان بوده ـ هارون از سر تقصیراتش گذشته و او را بخشیده است. سامیه به مسرور می‌گوید نباید این خبر به گوش ماشاءالله‌خان برسد، چون اگر بفهمد دیگر با او ازدواج نخواهد کرد. ماشاءالله‌خان به اجبار پای سفرۀ عقد می‌نشیند. اکبر آقا، عاقد مجلس، ایرانی از آب درمی‌آید و ماشاءالله‌خان به او پول هنگفتی می‌دهد تا او را از این مهلکه برهاند. اکبر محکم با چوب توی سر سامیه می‌زند و لباس‌هایش را تنِ ماشاءالله‌خان می‌کند و قابلمه‌ای زیر شکمش می‌گذارد، نامش را بنت سکینه می‌گذارد و زن خودش معرفی می‌کند، تا به بهانۀ وضع حمل از شهر خارجش کند، اما در بازرسی خروجی شهر، ابوالقمصور موصلی جلوی آن‌ها را می‌گیرد و به آن‌ها می‌گوید به قصر برگردند تا خودش برایشان قابله بیاورد. این دو به قصر ابوالقمصور برمی‌گردند. ابوالقمصور قابله‌ای را به قصر می‌فرستد. آن‌ها به قابله رشوه می‌دهند و قابلمه را از زیر لباس درمی‌آورند و وانمود می‌کنند که ماشاءالله‌خان زاییده است. در این هنگام امینِ خلوت برای ابوالقمصور خبر می‌آورد که جعفر برمکی به دنبال دایه‌ای برای بچه‌اش است. ابوالقمصور که دشمن خونی جعفر برمکی است احتمال می‌دهد که این بچه از عباسه باشد و این فرصت خوبی برای ضربه زدن به جعفر است. برای همین منظور تصمیم می‌گیرد ماشاءالله‌خان را برای دایگی فرزندِ جعفر برمکی به جانب او بفرستد و از این طریق اطلاعات کسب کند. 

ماشاءالله‌خان با لباس زنانه و به عنوان دایه به قصر خلیفه می‌رود. عباسه او را تهدید می‌کند که اگر بچه‌اش گریه کند، گردنش را خواهد زد. چند روز بعد محسنه، خواهرِ دیگر خلیفه، که ماشاءالله‌خان به او دلبستگی دارد، به حمام می‌رود و به دلاک نیاز پیدا می‌کند و عباسه ماشاءالله‌خان را برای این منظور به حمام زنانه می‌فرستد. ماشاءالله‌خان در حمام شناسایی می‌شود و او را برای مجازات به قصر می‌آورند. مسرور پیشنهاد می‌دهد که ماشاءالله‌خان را با سامیه در اتاقی زندانی کنند و دم در اتاق هم قفس شیری را بگذارند که اگر قصد گریختن کرد، طعمۀ شیر شود. ماشاءالله‌خان ده روز با سامیه هم‌خانه می‌شود و عذاب هم‌خانگی با او را تحمل می‌کند، ولی در نهایت در قفس شیر می‌پرد تا شیر او را بخورد و راحت شود. در کمال تعجب شیر با او کاری ندارد و ماشاءالله‌خان متوجه می‌شود که شیر مدت‌هاست مرده و ابومسقطی، نگهبان شیر، پوست شیر را به تن کرده تا خلیفه از مرگ این حیوان مطلع نشود. ابومسقطی از نقب و سوراخی که در کنج قفس ایجاد کرده بیرون می‌رود و این بار ماشاءالله‌خان پوست شیر را به تن می‌کند. 

مدتی بعد هارون و جعفر برمکی و ابوالقمصور برای دیدن ماشاءالله‌خان به خانۀ سامیه می‌آیند و می‌بینند که ماشاء‌الله‌خان در خانۀ سامیه نیست و احتمال می‌دهند که شیر او را خورده باشد. ابوالمسقطی از این فرصت استفاده می‌کند و خلیفه و امین پسرش را برای دیدن هنرنمایی‌های شیر دعوت می‌کند. روز بعد خلیفه و امین به دیدن شیر آموزش‌دیدۀ ابوالمسقطی می‌آیند، اما در حین نمایش پوستین ماشاءالله‌خان می‌افتد و همه می‌فهمند که شیری در کار نیست. ماشاءالله‌خان امین را گروگان می‌گیرد و با هفت‌تیرش تهدید می‌کند اگر کسی جلو بیاید او را خواهد کشت.

ماشاءالله‌خان چهار تیر شلیک می‌کند، اما نه به امین، بلکه به هوا و برای ترساندن دزدانی که قصد دستبرد به بانک را دارند. در اینجا متوجه می‌شویم ماشاءالله‌خان به زمان حال برگشته و در بانک است. سارقان به بانک دستبرد زده‌اند و او با شلیک چهار تیر هوایی آن‌ها را وادار به تسلیم کرده است. آقای ارفاق به پاس این شجاعت حقوق ماشاءالله‌خان را دو برابر می‌کند و پنج هزار تومان هم به او تشویقی می‌دهد.

بعد از بازگشت از این سفر تاریخی، ماشاءالله‌خان انگشتری‌ای بسیار گران‌قیمت به دست دارد که از برلیان است. آقای ارفاق جواهرسازی به نام هارون هارون‌کلایی را که روبه‌روی بانک مغازه دارد تحریک می‌کند تا از ماشاءالله‌خان شکایت کند و بگوید که این انگشتر را از او دزدیده است. ماشاءالله‌خان به دادگاه می‌رود و داستان سفر در زمانش را برای دادگاه تعریف می‌کند و می‌گوید این انگشتری را هارون‌الرشید به او داده است، اما کسی باور نمی‌کند. در نهایت ارفاق و هارون‌کلایی موفق نمی‌شوند این انگشتر را از چنگ ماشاءالله‌خان بیرون بکشند. ارفاق همچنین پای رقاصه‌ای به نام جمیلا بنت کامل را که شبیه به محسنه خواهر هارون‌الرشید است، وسط می‌کشد تا از طریق دلبری‌هایش این انگشتر را به چنگ بیاورند که ماشاءالله‌خان باز هم فریب نمی‌خورد. ارفاق حتی می‌کوشد مریم دخترش را به ماشاءالله‌خان قالب کند و از این طریق این انگشتر را به دست آورد که باز هم نمی‌تواند. رمان با تصویری از ارفاق و دخترش مریم که از بانک خارج می‌شوند و ماشاءالله‌خان که دمِ در بانک از ماشینی بسیار گران‌قیمت پیاده می‌شود، پایان می‌یابد.