معرفی کتاب "فرار فروهر" اثر اسماعیل فصیح

 


«فرار فروهر» هشتمین رمان اسماعیل فصیح است که آن را در سال ۱۳۷۲ منتشر کرد. فصیح در این رمان سه روایت را با هم به پیش می‌برد. روایت اول و اصلیِ رمان دربارۀ استاد دانشگاهی روان‌پریش به نام جعفر فروهر است که از آسایشگاه روانی گریخته و جلال آریان در پی یافتن اوست. روایت دوم دویست صفحه یادداشتِ جعفر فروهر است که زندگی‌نامۀ تاریخی اوست. جلال هم‌زمان که به دنبال فروهر می‌گردد، هرجا فرصت می‌کند بخش‌هایی از این زندگی‌نامه را می‌خواند و در رمان نقل می‌کند. در کنار این دو روایت، روایت سومی هم هست که البته روایتی حاشیه‌ای است و آن فیلم‌نامه‌ای است که مهین سرفراز، دوست جلال، براساس یک ماجرای واقعی نوشته و به جلال داده تا بخواند و جلال ماجراهای این فیلم‌نامه را هم به صورت جَسته‌گریخته در رمان نقل می‌کند.


روایت اول
اواسط مرداد ۱۳۶۸ است. محرم است و دسته‌های عزاداری در شهر مشغول سوگواری هستند. راوی داستان، جلال آریان، به خانه برمی‌‌گردد و متوجه می‌شود که دکتر سوسن فروهر، همکلاس قدیمی خواهرش، فرنگیس، مهمان آن‌هاست. سوسن به فرنگیس و جلال پناه آورده تا شاید بتوانند ردی از شوهرش بیابند. شوهر سوسن، دکتر جعفر فروهر، که پنجاه‌وپنج سال دارد و شش هفت ماه است که تعادل روانی‌اش را از دست داده و در آسایشگاه روان‌درمانی شفا در خیابان شهید عباس‌پور (توانیر) بستری شده است، دیروز با یک چاقو و یک شیشه اسید سولفوریک ۵۰۰ میلی‌لیتریِ قوی آسایشگاه را ترک کرده و جز یک دفترچۀ یادداشت که در تاکسی جا مانده، هیچ ردّ دیگری از خودش به جا نگذاشته است. رانندۀ آژانسی که او را سوار کرده، گفته که او را به ترمینال جنوب برده است.

جعفر فروهر مدرک پروفسوری‌اش را از دانشگاه کالیفرنیا گرفته است. او یازده دوازده سال در دورۀ پهلوی در دانشگاه تهران تاریخ تدریس می‌کرده و بعد از انقلاب پاک‌سازی شده است. فروهر هفت هشت کتاب در زمینۀ تاریخ ایران باستان و شاهنامه و زرتشت داشته است و یکی از آثارش جایزۀ سلطنتی شاهنشاه آریامهر را برده است. بعد از انقلاب به او می‌گویند اگر می‌خواهد کتاب‌هایش تجدید چاپ شوند باید تمثال شاه را از اول کتاب‌هایش بردارد، او این امر را نمی‌پذیرد و به همین دلیل مجوز نشر کتاب‌هایش در اوایل دورۀ بنی‌صدر لغو می‌شود. کارمند تندرویی که باعث توقیف کتاب‌هایش شده، شخصی به نام کلمادیانی بوده است. این شخص بعدها چون طرز کارش خوب نبوده، از وزارت فرهنگ تهران و به یزد منتقل شده و این احتمال وجود دارد که فروهر برای گرفتن انتقام از این شخص به یزد رفته باشد.

رابطۀ فروهر با همسرش رابطۀ چندان خوبی نبوده است، این دو یک دختر و یک پسر دارند. دخترشان وقتی ده سال داشته برای ادامه تحصیل به انگلستان رفته و بعداً همان‌جا ازدواج کرده و ماندگار شده است و پسرشان در جبهه‌های جنگ در باختران مفقودالاثر شده و اطلاع دقیقی از سرنوشتش در دست نیست. دکتر فروهر در این سال‌ها یک ‌بار هم تصادف کرده و آسیب‌ جدی دیده‌ است. اخراج از دانشگاه، ممنوع‌القلم شدن، نداشتن رابطۀ خوب با همسر، دوری دختر، مفقودالاثر شدن پسر و در نهایت آسیب دیدن بر اثر تصادف دست به دست هم داده‌اند و باعث شده‌اند فروهر تعادل روانی‌اش را از دست بدهد.

فروهر بچۀ چهاردهم و ته‌تغاری مش عباسِ سنگ‌تراش و قمر خانم ـ که بچه‌هایش خانجون صدایش می‌زنند ـ بوده است. او در سال ۱۳۱۳ شمسی متولد شده و دوسه‌ساله بوده که پدرش مش عباس در هفتادوپنج‌سالگی مرده است. حالا اغلب بچه‌های مش عباس و قمرخانم مرده‌اند و فقط شش نفرشان در قید حیات‌اند؛ بنابراین فروهر اینک سه برادر و دو خواهر دارد. برادرهایش حاج علی آقا و محمد و مصطفی با او ارتباط چندانی ندارند و یک خواهرش ربابه، که همۀ اعضای خانواده‌اش را در بمباران از دست داده، در تیمارستان روزبه بستری است و خواهر دیگرش عصمت هم به آلمان مهاجرت کرده و ساکن آنجاست.

جلال برای یافتن فروهر شروع به جستجو می‌کند. او ابتدا به خانۀ حاج علی آقا، برادر بزرگ‌تر فروهر، می‌رود. طبق اظهارات علی آقا و همسرش، فخری زمان دینبلی‌نسب، فروهر برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته و بدون رضایت خانواده با زنی فرنگی ازدواج کرده است. البته از سرنوشت این زن چیز زیادی در رمان گفته نمی‎شود و احتمالاً مرده است و فروهر بعد از مرگش به ایران برگشته و با سوسن ازدواج کرده است. علی آقا و همسرش می‌گویند فروهر و زنش آن‌ها را داخل آدم حساب نمی‌کرده‌اند و هفت هشت سال است که با هم هیچ ارتباطی ندارند.
جلال بعد از این‌ها، برای دیدن ربابه به مرکز روان‌پزشکی روزبه می‌رود تا شاید ردی از فروهر بیابد. ربابه سه چهار سال پیش شوهر و بچه‌هایش را در بمباران از دست داده است. دیدار جلال با ربابه نیز هیچ دستاوردی ندارد، چون وضعیت روحی ربابه بسیار حاد است.

جلال سپس به سراغ یکی از دوستان فروهر به نام ایرج خطیبی می‌رود. خطیبی قبل از انقلاب معاون پژوهشی وزارت فرهنگ و آموزش عالی بوده و بعد از انقلاب پاک‌سازی شده است. ایرج برای جلال تعریف می‌کند که او و فروهر سال‌ها پیش برای ادامه تحصیل به انگلیس و سپس آمریکا رفته‌‌اند و فروهر پس از بازگشت در دانشگاه تهران مشغول به کار شده‌ است. خطیبی نشانی آقای شفق، ناشر کتاب‌های فروهر را به جلال می‌دهد تا شاید شفق یاریگر او در یافتن این استاد گمشده باشد.

جلال به سراغ شفق می‌رود. شفق می‌گوید که با فروهر در دبیرستان مروی همکلاس بوده و تعریف می‌کند که فروهر بسیار باهوش بوده و هم‌زمان با تحصیل، کار هم می‌کرده است. طبق گفته‌های شفق، فروهر برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته و برگشته و با سوسن که از خانواده‌ای متموّل و وابسته به دربار بوده، ازدواج کرده است.

جلال سپس به سراغ محمد، برادر دیگر فروهر، می‌رود که سرِ کوچۀ امام‌زاده عبدالله سنگ‌تراشی دارد و شغل پدری‌اش را ادامه داده است. او با توجه به علاقۀ فروهر به آیین زرتشت، به جلال می‌گوید که اگر می‌خواهد او را بیابد، به سراغ گبرها و آتش‌پرست‌ها برود.

در ادامه سوسن به جلال زنگ می‌زند و خبر می‌دهد که فروهر دیروز به خانۀ برادر دیگرش مصطفی رفته و مصطفی در حین مشاجره با فروهر سکته کرده و حالا بیمارستان است. مصطفی بازنشستۀ ژاندارمری و ساکن شاه‌عبدالعظیم است. جلال به سراغ مصطفی می‌رود و متوجه می‌شود که او نه به خاطر بگومگو با فروهر، بلکه به دلیل شنیدن خبر دستگیری پسرش اکبر با مقداری هروئین سکته کرده است و اصلاً فروهر به خانۀ مصطفی نرفته و آن کسی که تصور شده فروهر است، مأمور دولت بوده که حکم جلب اکبر را داشته است.

در همین گیرودار، زنِ سیدعباس عابدینی‌فرد، استاد بازنشستۀ تاریخ دانشگاه تهران و دوست فروهر، به سوسن زنگ می‌زند و می‌گوید که فروهر همان روز که از آسایشگاه فرار کرده، به خانۀ آن‌ها رفته است. جلال به سراغ عابدینی‌فرد می‌رود تا شاید نشانی از فروهر بیابد؛ اما از او هم اطلاعات درست‌وحسابی‌ای دستگیرش نمی‌شود.

جلال وقتی از علاقۀ فروهر به زرتشت و همچنین کینۀ او نسبت به کلمادیانی آگاه می‌شود، حدس می‌زند که به یزد رفته باشد؛ برای همین به هتل‌های یزد زنگ می‌زند و می‌فهمد که فروهر از سه روز پیش در هتل پارس یزد ساکن شده و اتاقی را برای چهار روز رزرو کرده است. او بعد از گرفتن این خبر، بلیت هواپیما می‌گیرد و راهی یزد می‌شود. فروهر در هتل پارس نیست و برای دیدن آتشکده‌های زرتشتیان به اطراف یزد رفته است، اما مقداری دست‌نوشته از او در هتل به جا مانده که جلال آن‌ها را برمی‌دارد. در این دست‌نوشته‌ها به صورت ضمنی به قتل کلمادیانی اشاره شده است. 

هتل پارس اتاق خالی ندارد و جلال ناگزیر در هتل دیگری در آن نزدیکی به نام تاج ساکن می‌شود تا در یزد به جستجوی فروهر ادامه دهد. او از طریق رستم هماوند، از دوستان ایرج خطیبی، با موبد هرمز فرخانی دیدار می‌کند. موبد فرخانی به او می‌گوید فروهر چند روز پیش نزدش آمده و دربارۀ زرتشتیان و ستم‌هایی که در طول تاریخ به آن‌ها شده پرسش‌هایی کرده و رفته است. موبد فرخانی همچنین از گوردخمه‌هایی می‌گوید که در گذشته زرتشتیان اجساد مردگانشان را بر بالای آن‌ها می‌گذاشته‌اند تا مرغان هوا گوشت جنازه‌ها را بخورند و سپس استخوان آن‌ها را در سوراخ وسط دخمه می‌ریخته‌اند. جلال بعد از شنیدن این سخنان، به هتل پارس برمی‌گردد و مدیر هتل به او می‌گوید که فروهر پیشِ پای او به هتل آمده و وسایلش را برداشته و رفته است. مدیر هتل همچنین یادداشتی را که فروهر برای جلال گذاشته به او می‌دهد. در این یادداشت فروهر نوشته است: «من به دنبال یکی (منظورش زرتشت است) به یزد آمدم و او را یافتم و امشب با هم از اینجا می‌رویم. دیگر دنبالم نگرد. به تهران برگرد و از طرف من با همه خداحافظی کن. من می‌خواهم با او از راه خراسان و افغانستان به کابل و سپس بلخ بروم و بقیۀ روزگار را در کنار او به سر ببرم.» فروهر این یادداشت را روی گوردخمه‌های زرتشتیان یزد برای جلال نوشته است. جلال به دنبال فروهر به گوردخمه‌های اطراف شهر می‌رود و در آنجا متوجه می‌شود که فروهر با اسید خودش را سوزانده و فقط انگشتری‌ای که نقش فَرَوَهر را بر خود دارد، از او به ‌جا مانده است.

روایت دوم
روایتِ دومِ رمانِ «فرار فروهر»، زندگی‌نامۀ خودنوشتِ جعفر فروهر به مثابه انسان نوعی ایرانی است که جلال هر چند صفحه یک بار بخش‌هایی از آن را می‌خواند و در دل روایت اصلی می‌گنجاند. فروهر در این یادداشت‌ها از خودش با نام خُرتَک دین‌یار یاد می‌کند. او در اینجا کاتبی زرتشتی است که تاریخ ایران از آغاز پیامبری زرتشت تا امروز را روایت می‌کند. تمرکز خرتک در این روایت بر ظلم و ستم‌هایی است که بر پیروان دین زرتشت در طول تاریخ رفته است. زندگی‌نامۀ خرتک اگرچه نوعی زندگی‌نامۀ جمعی و تاریخی است، اما بخش‌هایی از آن با زندگی شخصی فروهر و تاریخ ایران معاصر همانندی‌هایی دارد.

خرتک دین‌یار (جعفر فروهر) در این یادداشت‌ها دیگر متولد سال ۱۳۱۳ شمسی در شهر تهران نیست، بلکه در سال ۱۷۲۸ قبل از میلاد در شهر راگ یا راگا یا شهر باستانی ری به دنیا آمده است. این سال همان سالی است که زرتشت، در پنجاه‌وپنج‌سالگی، به پیامبری مبعوث و در دربار ویشتاسب (گشتاسپ) پذیرفته می‌شود و این پادشاه کیانی آیین او را دین ملی ایرانیان قرار می‌دهد. پدر خرتک دو زن داشته و خرتک بر این باور است که برخلاف سخن اعضای خانواده، او از زن دوم پدرش بوده، نه از زن اولش که قمر خانم یا خانجون نامش بوده است. خرتک قمر خانم را مادر خود نمی‌داند و معتقد است که مادرش هنگام تولد او مرده. پدر خرتک نیز که سنگ‌تراش دربار گشتاسب است، چند سال بعد از تولد او می‌میرد.

بچگی خرتک مقارن با زندگی زرتشت است. او زرتشت را اولین پیامبر خدا می‌داند و او را عاشقانه دوست دارد و در تمام طول زندگی‌اش نیز این شیفتگی همچنان بردوام می‌ماند. از نظر خرتک زرتشت پیام‌آور روشنی و راستی و نیکی و خرد و عشق و مهرورزی بوده است و تمام مکتب‌های فکری و فرهنگی و مذهبی شرق و غرب عالم از این آیین ایرانی تأثیر پذیرفته‌اند. جعفر در شش‌سالگی به مدرسه می‌رود و زبان اوستایی و خط دین‌دبیری را می‌آموزد و همواره گاثای زرتشت را به همراه دارد و می‌خواند و بدان مقیّد است.

زمان به پیش می‌رود و خبر می‌رسد که در فلسطین پیامبری به نام موسی ظهور کرده است. خرتک پیام همۀ پیامبران را یک چیز می‌داند و اختلاف بین آن‌ها را ماحصل انحرافاتی می‌داند که پیروانشان بعدها ایجاد کرده‌اند.

بعد از ویشتاسپ، قدرت به داریوش می‌رسد. داریوش در جنگ‌های شمال کشته می‌شود و در تخت جمشید به خاک سپرده می‌شود. سپس خشایارشاه بر اریکۀ قدرت تکیه می‌زند. او با پیروان دین زرتشت به مبارزه برمی‌خیزد و پیروان این آیین را مخالفان شاهنشاهی می‌نامد و آن‌ها را سرکوب می‌کند. خشایارشاه مدتی بعد به یونان حمله می‌کند و چندی بعد اسکندر، در پاسخ حملۀ خشایارشاه، به ایران می‌تازد و تخت جمشید را به آتش می‌کشد. اسکندر به سمت راگا لشکرکشی می‎کند، مدارس تعطیل می‌شوند و خرتک از درس و مشق بازمی‌ماند.

در ادامه سلوکوس به قدرت می‌رسد و حکومت سلوکیان در ایران بنیان گذاشته می‌شود. سلوکیان زبان اوستایی را ممنوع و زبان یونانی را جایگزین آن می‌کنند. آن‌ها کتاب‌های زرتشتی را آتش می‌زنند و خواندن کُتُب دینی یونانی را به همه تحمیل می‌کنند. خرتک در این سال‌ها با دختری یونانی به نام رکسانا آشنا می‌شود.

روزگار به پیش می‌رود و اشکانیان به سلوکیان حمله می‌کنند و حکومت آن‌ها را ساقط می‌کنند. اشکانیان اعلام می‌کنند که از این تاریخ به بعد کسی حق ندارد از هخامنشیان و سلوکیان نامی ببرد. در حکومت آن‌ها حجابْ اجباری می‌شود، کتاب‌های زرتشتی و یونانی ممنوع می‌شود و آیین میتراییسم رواج می‌یابد. در همین روزگار از بیت‌اللحم خبر می‌رسد که پیامبری به نام عیسی ظهور کرده است. به باور خرتک، عیسی بعد از زرتشت و موسی سومین پیامبر اولوالعزم است. اشکانیان رکسانا معشوق یونانیِ خرتک را می‌کشند و جنازه‌اش را آتش می‌زنند و همین اتفاق کینۀ اشکانیان را در دل خرتک می‌کارد.

چندی می‌گذرد و ساسانیان با اردشیرِ پاپکان قدرت را در دست می‌گیرند و اشکانیان را کنار می‌زنند. در روزگار ساسانیان دوباره جامعه تا حدودی آزادی را تجربه می‌کند و زبان اوستایی و رسوم هخامنشی احیا می‌شود. آیین مانوی آیین رسمی کشور می‌شود. مرزها باز می‌شود و خرتک به آتن سفر می‌کند و در جهان باختر سیر و سیاحتی می‌کند و در نهایت با ایزابلا کامپنلی در دانشگاه کنستانتینوپل آشنا می‌شود و ازدواج می‌کند. ایزابلا مسیحی و اهل روم است. ایزابلا باردار می‌شود و در شبی که خرتک به معبد رفته تا برای فرزندِ در راهش شمع روشن کند، خانه‌شان بر اثر صاعقه آتش می‌گیرد و ایزابلا در آتش می‌سوزد. جعفر بعد از مرگ ایزابلا اندوهناک به پارس برمی‌گردد.
کم‌کم ساسانیان هم دچار غرور و فساد می‌شوند و به ظلم و ستم روی می‌آورند. آن‌ها حتی مانیِ پیامبر را هم می‌کشند. خرتک در راه بازگشت به ایران از راهبی ژنده‌پوش و تازه‌مسلمان می‌شنود که شخصی به نام محمد در عربستان به پیامبری مبعوث شده است. اعراب به ایران حمله می‌کنند و یزدگرد، آخرین پادشاه ساسانی، از مقابل حملۀ اعراب می‌گریزد. خرتک وقتی به راگا می‌رسد می‌بیند که این شهر به تصرف اعراب درآمده است. عصر بنی‌امیه است. همه جا خراب و ویران شده است. اسم آدم‌ها و شهرها عوض شده و راگا به یزیدالبلد تغییر نام یافته است. اعراب آتشکده‌ها را به زندان بدل کرده‌اند. زن‌ها روبنده و چادر می‌پوشند. کُتُب زرتشتی ممنوع شده است. آیین پیامبر تحریف شده است و اعراب برخلاف دستورات پیامبر، زرتشتیان را از دم تیغ گذرانده‌اند و اگر کسی هم جان سالم به در برده، از شهر گریخته است. قیام‌های ایرانیان علیه اعراب یکی پس از دیگری سرکوب می‌شوند. صدای خرتک در راگا می‌گیرد و دیگر قادر به حرف زدن نیست، برای همین به دنبال پزشکی به نام خسرو خاور که به دلیل حملۀ اعراب از راگا گریخته، راهی یزد می‌شود تا شاید این پزشک حاذق را آنجا بیابد و گرفتگی صدایش را رفع کند. او وقتی به یزد می‌رسد می‌بیند که عمرو بن مغیره، والیِ یزد، شهر را ویران کرده و زرتشتیان را قلع‌وقمع کرده است.

عصر بنی‌امیه به پایان می‌رسد و نوبت به عباسیان می‌رسد. خرتک در یزد خسرو خاور را پیدا می‌کند. خسرو خاور به خرتک می‌گوید توان جراحی گلوی او را ندارد و با داروهای گیاهی سعی می‌کند جلوی رشد تومور گلویش را بگیرد. او اسم خودش را به رئیس‌الشرق تغییر داده و رئیس دارالعلمِ عباسی شده است. خرتک نیز به ناچار اسم خودش را جعفر بن اکبر الکُتَبا می‌گذارد تا در جامعۀ عرب‌زده بتواند شناسنامه بگیرد و در دارالعلم عباسی مشغول به کار شود و دیگر به راگا یا یزیدالبلد برنگردد. او در یزد با دختری به نام فره که اسمش در عقدنامه به دلیل غلبۀ فرهنگ عربی به فرح بدل شده ازدواج می‌کند. فرح دختر ناصرالعدل است. حاصل این ازدواج دختری به نام بتی است که البته در شناسنامه به اجبار نامِ عربیِ ام‌کلثوم را برایش برمی‌گزینند. خرتک هر سال به مناسبت تأسیس خلافت عباسیان در دارالعلمِ یزد گردهمایی یا شورای ادب و علوم العالمین برگزار می‌کند. او برای اولین گردهمایی قسطا بن لوقا بعلبکی، ابونصر فارابی، ابوالحسن سرّی، ابوالمؤید بلخی و محمد بن جریر طبری را دعوت می‌کند. رودکی هم برای این گردهمایی دعوت می‌شود که نمی‌آید. خرتک در گردهمایی سال بعد ابوسلیمان منطقی بجستانی، عنصرالمعالی، ابن‌مسکویه، دقیقی، بوشکور بلخی، ابوالفرج اصفهانی، بهرام بن پژدو را دعوت می‌کند. در گردهمایی سوم فرخی سیستانی، عسجدی، منوچهری و ناصرخسرو شرکت می‌کنند، اما رودکی و فردوسی و ابن‌سینا امکان حضور نمی‌یابند. در این گردهمایی به ناصرخسرو به دلیل ارتباط با فاطمیان مصر اجازۀ سخنرانی داده نمی‌شود. خرتک سپس برای دیدار ابن‌سینا که به گردهمایی نیامده به همدان می‌رود تا شاید این دانشمند ایرانی بتواند صدای گرفته‌اش را مداوا کند، اما در آنجا متوجه می‌شود که ابن‌سینا مرده است و دست از پا درازتر به یزد برمی‌گردد.

زمان می‌گذرد و سلجوقیان به قدرت می‌رسند. خرتک سری به آسیای صغیر و دربار سلجوقیان در آنجا می‌زند تا مقداری کتاب به زبان ترکی و دیگر زبان‌ها بیاورد و در دارالعلم ترجمه کند. چندی بعد چنگیزخان به ایران حمله می‌کند. کشت و کشتار کل کشور را در بر می‌گیرد. بعد از مرگ چنگیز، نوبت به جانشینانش می‌رسد. هلاکو بغداد، پایتخت خلفای عباسی، را تصرف می‌کند. خرتک در زمان تصرف بغداد در دمشق است. او در راه برگشت به ایران با مولوی، که از مقابل حملۀ مغول گریخته، دیدار می‌کند و سپس به یزد برمی‌گردد. شهر یزد ویران شده است. خرتک در این سال‌ها صاحب پسری می‌‌شود. او به دستور مریم خاتون، زن اباقاخان پسر هلاکو، دارالعلم یزد را بازسازی می‌کند و نام جدید مدرسۀ نور یا ضیائیه را برای آن انتخاب می‌کند. حالا حکومت در دست ایلخانان است و خرتک سال بعد گردهمایی سالانۀ دیگری برگزار می‌کند و سعدی، عطاملک جوینی، امیرخسرو دهلوی و پسر عطار را ـ در غیاب پدرش که در حملۀ مغولان کشته شده است ـ به این همایش دعوت می‌کند. دانته و دلوری هم مهمان خارجی این همایش هستند که به مراسم نمی‌آیند، اما کتاب‌هایشان را مارکوپولو به همایش می‌رساند.
خرتک چند سال بعد باز هم گردهمایی دیگری برگزار می‌کند و این بار حافظ، عبید زاکانی، بهاء‌الدین سلطان ولد، اوحدی مراغه‌ای از مهمانان این همایش‌اند. بوکاچیو، فرانسیسکو بابرینی و ابن‌خلدون نیز مهمان‌های خارجی همایش هستند. در این همایش عبید به خاطر خواندن «موش و گربه» دستگیر می‌شود و نسخه‌های این کتاب گردآوری و سوزانده می‌شود. خرتک دو سال بعد از این گردهمایی به شیراز می‌رود. تیمور به ایران حمله می‌کند و تا شیراز پیش می‌آید و در این شهر با حافظ شیرازی دیدار می‌کند و خرتک شاهد این دیدار است.

خرتک زن و دو فرزندش را در خانۀ پدرزنش، ناصرالعدل، در محمّره (نام قدیم خرمشهر) می‌گذارد و راهی سفری یک‌ساله می‌شود. او ابتدا به اصفهان و سپس به قزوین می‌رود. در همین روزگار است که صفویان به قدرت می‌رسند و او به عنوان مترجم با وینسنت تیوا آلساندری، سفیر حکومت ایتالیا، که به دربار شاه طهماسب آمده است، راهی ونیز می‌شود. این سال‌ها مقارن عصر رنسانس در اروپاست. خرتک در این سفر صدایش را بازمی‌یابد و با الیزابت همینگ چاسر، نوۀ جفری چاسر، شاعر معروف انگلیسی و صاحب حکایات کنتربری، آشنا می‌شود. الیزابت به خرتک توصیه می‌کند که زبان انگلیسی بیاموزد، چون انگلیس دارد به قدرتی جهانی بدل می‌شود و رابطۀ ملکه الیزابتِ انگلیس با شاه ایران بسیار خوب است. خرتک در مدتی کوتاه زبان انگلیسی را یاد می‌گیرد و آثار برخی از بزرگ‌ترین شاعران و ادیبان غرب از جمله جان دان، کریستوفر مارلو، شکسپیر، رابله، پیر رنسار، لوئیز لابه و سروانتس را می‌خواند و مدتی بعد به ایران برمی‌گردد. نام راگا به شاه‌عبدالعظیم بدل شده است. شاه‌عباس پادشاه ایران شده و صفویان در اوج قدرت هستند، اما کم‌کم فساد و تباهی نیز به ارکان حکومت صفوی راه می‌یابد. شاه‌عباس زرتشتیان محلۀ گبرآباد اصفهان را از دم تیغ می‌گذراند و خون‌ریزی و کشتار و زن‌بارگی و غلبۀ خرافات در دربار صفویه زمینۀ انحطاطشان را فراهم می‌کند.

خرتک به همراه همسر و بچه‌هایش، که به اصفهان آمده‌اند، به یزد برمی‌گردد. در یزد نیز مثل دیگر جاهای ایران، داروغۀ شهر، علی قلی بیک شاملو قورچی ترکش، زرتشتیان را مورد آزار و اذیت قرار داده، نیمی را کشته و نیمی هم از دست او به کوه و در و دشت گریخته‌اند. الیزابت چاسر برای خرتک آثار بیکن، دکارت، ولتر، دانته و میلتون را می‌فرستد و خرتک این‌گونه گام‌به‌گام با جریان فکر و اندیشه در جهان به پیش می‌رود.

به سال‌های آخر حکومت صفویان می‌رسیم. افغان‌ها به ایران حمله می‌کنند و اصفهان را تصرف می‌کنند و شاه سلطان حسین، آخرین پادشاه صفوی،  سقوط می‌کند. خرتک می‌خواهد دخترش را برای ادامۀ تحصیل به بریتانیا بفرستد. به همین منظور بعد از مکاتبه با الیزابت چاسر، همسر و پسرش را دوباره پیش پدرزنش در محمّره می‌گذارد و با دخترش عازم بریتانیا می‌شود. این سفر سوم خرتک به غرب است، بار اول به آتن رفته بود، بار دوم به ایتالیا و بار سوم که حالا باشد عازم بریتانیاست. خرتک در این سفر شاهد پیشرفت‌های چشمگیر غرب و در جا زدن کشورش می‌شود. او در این روزگار آثاری از دانیل دفو، جاناتان سویفت، جان لاک، منتسکیو و گوته را می‌خواند.

بعد از مدتی از ایران خبر می‌رسد که نادرشاه افشار به قدرت رسیده و به هند لشکرکشی کرده و جوی خون راه انداخته است. خرتک دخترش را در بریتانیا می‌گذارد و به ایران برمی‌گردد. مدتی بعد افشاریه سقوط می‌کند و کریم‌خان زند قدرت را به دست می‌گیرد. عمر حکومت زندیه هم کوتاه است و طولی نمی‌کشد که آقا محمدخان قاجار سلسلۀ قاجار را بنیان می‌نهد. هم‌زمان با این دوران انقلاب آمریکا و فرانسه رخ می‌دهد. خرتک به محمّره پیش زن و فرزندش برمی‌گردد و متوجه می‌شود که ناصرالعدل، پدرزنش، خانواده‌اش را به امان خدا رها کرده و با زنان حرم‌سرا به تهران رفته و تمام دارایی‌اش را خرج عیاشی کرده و مریض شده است. خرتک به دنبال پدرزنش به تهران می‌رود و در آنجا می‌فهمد که ناصرالعدل مرده است. او پدرزنش را همان‌جا خاک می‌کند و به جنوب برمی‌گردد. شاهان قاجار یکی پس از دیگری به قدرت می‌رسند و از قدرت برکنار می‌شوند. در این دوران استعمار انگلیس در ایران نفوذ و گسترش چشمگیری می‌یابد. تنگستانی‌ها با انگلیسی‌ها درگیر می‌شوند. خرتک به یزد می‌رود و متوجه می‌شود که تعداد خانوارهای زرتشتی بسیار کم شده‌اند و در وضعیت بسیار بدی زندگی می‌کنند. در این دوران او آثاری از چارلز دیکنز، دیوید ثورو، هگل، گریبایدوف، گوگول، تورگنیف و جان استوارت میل را که الیزابت برایش فرستاده می‌خواند.
چندی بعد، ناصرالدین‌شاه به قتل می‌رسد و مظفرالدین‌شاه روی کار می‌آید. انقلاب مشروطه به وقوع می‌پیوندد و مظفرالدین‌شاه فرمان مشروطیت را امضا می‌کند. بعد از انقلاب مشروطه و شکل‌گیری مجلس، محمدعلی‌شاه مجلس را به توپ می‌بندد و به روسیه می‌گریزد. خرتک که دیگر پیر شده است، دوباره به لندن می‌رود. دخترش بتی با پزشکی انگلیسی به نام جرج نول، که خواهرزادۀ الیزابت چاسر است، ازدواج کرده. اروپا بسیار پیشرفت کرده و خرتک در این سفر آثاری از شوپنهاور، نیچه، تاگور، امیلی دیکنسون، مارکس و داروین را می‌خواند.

حکومت قاجارها به پایان می‌رسد و رضاخان به کمک انگلیسی‌ها به قدرت می‌رسد، اما همین انگلیسی‌ها وقتی از گرایش رضاشاه به آلمان‌ها باخبر می‌شوند، او را کنار می‌زنند و پسرش محمدرضا را جایگزین او می‌کنند. یک دهه بعد از بر تخت نشستن محمدرضاشاه، کودتای ۲۸ مرداد رخ می‌دهد و شاه که از کشور گریخته با حمایت آمریکا دوباره به قدرت برمی‌گردد. شاه چند سال بعد جشن‌های باشکوه دوهزاروپانصدساله با حضور مهمانانی از کشورهای مختلف برگزار می‌کند.

ماشین کنسول عربستان در لندن به خرتک می‌زند و سرش به لبۀ جدول پیاده‌رو می‌خورد و به کُما می‌رود و وقتی به هوش می‌آید، می‌بیند در بیمارستانی در تهران است و زنش سوسن، پسرش اردشیر، دخترش بتی و دامادش دکتر نول و بچه‌شان کنارش هستند. انقلاب شده و شاه از کشور گریخته و در مصر مرده است. ایران و عراق در حال جنگ‌اند. دختر و داماد خرتک می‌خواهند به واشنگتن برگردند، اما به دلیل شرایط جنگی نمی‌توانند. پسرش اردشیر نیز که مشمول سربازی است، امکان خروج از کشور را ندارد.

خرتک بر این باور است که اسلام با انقلاب اسلامی تولد تازه‌ای یافته است و آیت‌الله خمینی همان سوشیانت، موعود دین زرتشتی است. خرتک خواب می‌بیند که او و دیگر بچه‌های مهد کودکِ تخت جمشید را برای تشییع پیکر کورش به پاسارگاد برده‌اند. در این مراسم داریوش هم حضور دارد. در حین مراسم تشییع، صدای غرش سفینه‌ای از مهرآباد می‌آید و خبر می‌رسد که سوشیانت، منجی دین زرتشتی، ظهور کرده و داریوش گریخته است (تمثیلی از آمدن آیت‌الله خمینی و فرار شاه). خرتک در این لحظه با شادی از خواب بیدار می‎شود.

در اینجا زندگی‌نامۀ خودنوشت فروهر تمام می‌شود، اما جلال آریان یادداشتی دیگر از او در هتل پارس پیدا می‌کند. در این یادداشت فروهر خلاصۀ داستان کوتاه تاریخی‌ای را که در فصل‌نامۀ پژواک، چاپ گجرات هندوستان، به زبان دری خوانده است، نقل می‌کند. عنوان داستان «پیرانگاه بسته» است و دربارۀ ضدقهرمان جوانی به نام خرتک دین‌یار در چند سده پیش است که از دارالشفا گریخته تا شخصی به نام سعید کلبی مغیره را (احتمالاً همان کلمادیانی است که مجوز چاپ کتاب‌های فروهر را لغو کرده است) پیدا کند. سعید کلبی کالسکه‌چی بلدیۀ دارالحکومه است و پدر خرتک را با ارابه زیر گرفته و کشته است و خرتک حالا در پی انتقام از اوست. خرتک به بلدیۀ دارالحکومه می‌رود و در می‌زند، اما زنی که آنجاست او را راه نمی‌دهد و می‌گوید که سعید کلبی را نمی‌شناسد. خرتک ناامید از یافتن سعید کلبی مغیره شروع به قدم زدن در کوچه‌ها می‌کند. پیری سدره‌پوش که شبیه زرتشت است، او را به پیرانگاهی دعوت می‌کند. در این پیرانگاه چندین پیر سدره‌پوش دیگر با هم سروش‌واژ را می‌خوانند. خرتک می‌بیند وقتی این پیرها سدره‌هایشان را می‌گشایند، اسکلت‌هایی خاک‌خورده‌اند. خرتک از پیرانگاه بیرون می‌آید و در راه پدرش را می‌بیند. پدرش به او می‌گوید: «من نمرده‌ام و‌ تو نیز نخواهی مرد» و یک نسخه از گاثای زرتشت را به او می‌دهد. خرتک در نهایت سعید کلبی مغیره را در یکی از گذرها می‌یابد و با ضربۀ چاقو به جمجمه‌اش او را از پا درمی‌آورد. سپس دوباره به بلدیه برمی‌گردد، این بار زن در را به رویش می‌گشاید. نام زن مهتاب یا روشنک است. این زن هم وقتی لباس‌هایش را می‌کَنَد اسکلتی است خاک‌خورده. خرتک در آینه‌ای که مهتاب به او می‌دهد می‌بیند که خودش هم اسکلتی خاک‌خورده است و با زن همبستر می‌شود.

روایت سوم
روایت سوم رمانِ «فرار فروهر» که البته روایتی حاشیه‌ای است، فیلم‌نامه‌ای است که مهین سرفراز، دوست جلال، بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته و به جلال داده تا بخواند و جلال ماجراهای این فیلم‌نامه را هم به صورت جَسته‌گریخته در رمان نقل می‌کند.

مهین سرافراز بیو‌ه‌ای چهل‌ودوسه‌ساله‌ و از پاک‌سازی‌شده‌های صداوسیمای بعد از انقلاب است که با جلال سر و سری دارد. او فیلم‌نامه‌ای با عنوان «اگر آب داغ باشد» نوشته است که دربارۀ پسری به نام فرخ امیرآبادی است که پدر و مادرش از هم جدا شده‌اند و او با پدر و نامادری‌اش زندگی می‌کند. پدر فرخ بازاری و دلارفروش است و مادرش زنی منضبط و سخت‌گیر، اما نامادری او زنی بی‌مبالات است. فرخ کم‌کم از مادرش فاصله می‌گیرد و جذب نامادری‌اش می‌شود. فرخ و نامادری‌اش گاه‌گاهی با هم فیلم‌های سکسی می‌بینند و احتمالاً با هم رابطه نیز دارد. چندی بعد جنازۀ فرخ در وان حمام خانه‌شان در حالی که رگ دستش را با تیغ زده پیدا می‌شود. او در نامه‌ای که بعد از مرگش پیدا می‌شود نوشته است: «اگر آب زیاد داغ باشد، لبۀ تیغ دیگر درد نمی‌کند» و به صورت ضمنی مرگ را نجات‌بخش خود از زندگی تلخ و نکبت‌بارش دانسته است. البته برخی شواهد نشان می‌دهد که نامادری فرخ او را به قتل رسانده است. به همین دلیل پلیس او را دستگیر و به حبس ابد محکوم می‌کند.

فصیح در این روایت می‌خواهد فساد حاکم بر طبقۀ ثروتمند جامعه را نشان دهد، درون‌مایه‌ای که در اکثر رمان‌هایش تکرار می‌شود.