شبی سرد در کونیگسبرگ. فیلسوفی جوان از پنجرهی اتاقش به آسمان نگاه میکند و می پرسد؛
«آیا آنچه میبینم همان است که هست و از طریق حواس جنچگانه درک می شود و یا این جهان، جهانی است که ذهنِ من آن را میسازد؟
ممکن است جهان در درون خود و آنچه که هست متفاوت با آنچیزی باشد که حواس من از آن درک می کند؟»
امروز بسیاری آن فیلسوف جوان را پس از افلاطون و ارسطو بزرگترین فیلسوف تاثیرگذار بر تاریخ فلسفه می دانند و نام او را هر کس که اندک علاقه ای به فلسفه دارد می داند: امانوئل کانت!
از پرسش های او، انقلابی آغاز شد که تاثیری عمیق بر تاریخ فلسفه مدرن گذاشت.
تا پیش از او، عقلگرایان میگفتند «عقل والاترین مرجع تشخیص است و نه داده های حسی ما »، و تجربهگرایان میگفتند «جز حواس پنجگانه ما و آنچه توسط این حواس قابل سنجش است هیچ چیز قابل سنجش و اتکا نیست»
کانت جهت تلسکوپ را عوض کرد و با انقلابی کوپرنیکی در فلسفه مسیر درک فلسفی نسل های پس از خود را تغییر داد و از هر دو سنت فلسفی عبور کرد:
ذهن فقط گیرنده نیست؛ بلکه سازندهی تجربه است!
زمان و مکان نه در بیرون ذهن و جهان، بلکه در درون ذهن چون بخشی از ساختار ادراک تجربی آن خضور دارند و ما پیشاپیش و از بدو تولد آنها را در خود حمل میکنیم.
آنچه در خودِ اشیا میگذرد و چهان در درون خود (نومن) برای ذهن انسانی دسترسی ناپذیر است؛ و ما تنها پدیده ها (فنومن) را میبینیم و ادراک می کنیم.
درست مانند آنکه از پشتِ لنزی به نام ذهن انسانی می نگریم که ویژگیهای خود را بر درک ما از جهان و حتی ورودی های حسی ما تحمیل می کند.
زیبایی شناسی از منظر کانت
کانت بر این باور بود که ذهن در مواجهه با گروهی از پدیده ها مانند یک تابلو، یک قطعه موسیقی، یا حتی شاخهای گل نمی تواند به سرعت آنها را ساده سازی و طبقه بندی ابزاری کند و از آنها بگذرد و از این رو رفت و برگشت آزادی میان ذهن و ابژه برای درک چیستی و ابعاد آن آغاز می شود، و این جایی است که تخیل و فاهمه به بازی آزاد خود ادامه می دهند و لذتی ایجاد می شود که می توان آن را لذت بی منظور دانست.
زیرا آنچه ما را درگیر ابژه زیبا می سازد قصد تصاحب و مصرف آن نیست. هر جا در این بازی آزاد ذهن شتاب در داوری زیاد شود یا فرمها سخت شوند، بازی میمیرد و زیبایی خاموش.
ولی در نگاه کانت زیبایی دیگری نیز در طبیعت وجود دارد که تخیل در برابر کرانه های آن ناتوان می ماند.
تخیّل میکوشد کلیت پدیده را در آغوش بگیرد ولی فلج میشود. مانند وقتی که به آسمان بی کرانه نگاه میکنیم؛ و یا به دریایی بی کرانه و طوفانی؛ و کوهی عظیم در برابرمان که فراتر از قاب میرود.
این زیبایی بیشتر حسی از حیرت در درک عظمتی بسیار بزرگتر از کرانه های حسی ماست.
در همین بنبست تخیل است که عقل برمیخیزد و میگوید:
شاید نتوانم بفهمم بینهایت چیست، اما میتوانم به آن بیندیشم!
اینجاست که ناگهان فاصلهی خودِ پدیداری ما (درک ما از خویشتن که با قوای حسی شکل گرفته است) و خودِ نومنالی (خویشتنی که تمامیت ناپیدای ما را ورای تمام قوای حسی و فیزیکی ما در بر می گیرد) روشن میشود، و آن خود پدیداری کوچک، به مدد عقل محض خود را بسی عظیم تر از مرزهای خود می یابد، آمیزهای از بیم و شکوه که کانت آن را والایی Sublime می خواند.
از منظر کانت والایی دو چهره دارد:
• ریاضی/کمّی در برابر بیکرانگی؛
• پویا/کیفی در برابر قدرتِ و عظمت غیز قابل درک طبیعت.
در فلسفه کانت، هنر همچنین تنها تکنیکِ صرف نیست؛ بلکه مجرایی برای ظهور طبیعت است، جایی که طبیعت و مطلق، موسیقیِ را از دهانِ هنرمند مینوازد.
هنر پلی است میان حسّ و ایدههای والای خرد ناب.
از زیبایی تا آزادی
کانت معتقد بود که آزادی آن بخشی از اراده است که می کوشد به مرزهای نومن (جهان در خویشتن و فراتر از قوانین و محدودیت های حاکی بر فنامن/ پدیده) نزدیک شود.
این جایی است که انسان به عنوان یک پدیده در جهان مرزهای نومن را لمس می کند.
این دامنه ای است که ما در آن اخلاقی عمل می کنیم زیرا از مرزهایی که طبیعت بر ما حاکم ساخته است فراتر می رویم و این به باور کانت جوهر آزادی انسانی است.
کانت همچنین در رابطه با زیبایی این باور را دارد که ما از طریق زیبایی نیز به مرزهای نومن نزدیک می شویم و از جهان پدیداری فاصله می گیریم.
هم اخلاق و هم هنر از نفع و غرض آزادند و پلی هستند میان انسان و طبیعت و جهان نومنال.
از این رو اخلاق و هنر و امر اخلاقی و زیبایی اگر چه به قوای متفاوتی تعلق دارند (عقل عملی و قوه حکم) ولی در نگاه کانت ساختاری یکسان دارند و هر دو روشی برای رسیدن ما به آزادی هستند. اگرچه اخلاق از نظر او همواره راه مستقیم و آگاهانه است.
ولی در نهایت اخلاق و زیبایی، دو راهاند که از دو سوی مختلف، به یک مقصد میرسند: آزادی!
زیبایی چون وعدهی رشد و تعالی و بهمثابهی دعوتنامهی روح
استندال در توصیف زیبایی می گوید: زیبایی چیزی نیست مگر وعده شادمانی!
اگرچه کانت هرگز این را مستقیما بیان نکرد ولی آنچه من از فلسفه زیبایی شناسی کانت با کمی خروج از مرزهای آن و شخصی سازی آن آموختم این است که:
زیبایی، فراتر از وعده شادمانی، وعده تعالی و رشد است!
وقتی ذهن در برابر زیبایی باز میماند، و داوری عقب میرود، چیزی در ما بیدار میشود، نوعی کنجکاوی، میل به یادگیری و گسترش.
زیبایی فقط «خوشایند» نیست، بلکه یک پیام دارد، یک وعده است:
بیا بزرگتر شو.
از آنچه هستی عبور کن.
بگذار بازی آزادِ تخیّل ادامه یابد تا از آنچه داری، به آنچه میتوانی باشی، برسی.
زیبایی جایی است که ذهن آمادهی گسترش میشود،
آمادهی آموختن، آمادهی عبور از فرمهای بسته به افقهای باز.
بهزبان سادهتر: هرکه آمادهی رشد است، زیبایی را عمیقتر درک میکند.
و هر که فاصله بیشتری با رشد دارد و در دام قضاوت و بستگی و طبقه بندی کردن بیشتر گرفتار و ناتوان تر از تداوم بازی آزاد بی هدف ذهن برای درک پدیده ها، زیبایی را کمتر در جهان می بیند و می یابد.
زیرا زیبایی محصولِ آمادگی برای تغییر، رهایی و تعالی است.
کانت و دری که به سوی ایده آلیسم گشوده شد و به آستانهی عرفان رسید
کانت میخواست فاصلهی روشنی بگذارد میان نومن (جهان در خود) و فنومن (جهان چدیداری که ما درک می کنیم)، و او این کار را کرد تا از متافیزیکهای خام و خیالی بگریزد و به آنها پایان دهد.
اما همین فاصله که او تبیین کرد، خود به دروازه ورودیِ یک دنیای تازه منتهی شد:
از این مسیر، ایدئالیسم آلمانی پدید آمد، و اندک اندک، درهای عرفان مدرن گشوده شد.
چرا؟ چون کانت با زیباییشناسیاش، انسان را تا آستانهی فراحسی برد:
وقتی در برابر والایی میایستیم و تخیّل از کار میافتد، اما عقل بیدار میشود، وقتی در برابر عظمتِ طبیعت یا بینهایت، ناتوان میمانیم و درونمان صدایی از آزادی میگوید «من میتوانم بیندیشم»،
آنجا در مرز میان عقل و حیرت، جرقهی عرفان زده میشود.
کانت نمیخواست صوفی باشد، اما با همان دقتِ ریاضیدانها تلسکوپی ساخت برای دیدن آسمانِ معنا.
او گفت: دو چیز مرا همیشه به شگفتی میدارد: آسمانِ پرستاره بر فرازِ سرم، و قانونِ اخلاقی در درونم.
میان این دو ولی، هرگز پلی مستحکم بنا نکرد! و در حقیقت تمام فلسفه او تلاشی شد برای اینکه مرزهایی روشن برای آنچه ما توان دانستن آن را داریم تعیین کند و همزمان مبنایی روشن باشد برای آنچه در عمل و در حوزه اخلاق باید انجام دهیم.
او میخواست فلسفه را از متافیزیک مبتنی بر نادانستنی نجات دهد و پایه هایی محکم برای آنچه عقل عملی می تواند در زندگی پی گیرد بنا کند ولی در عمل با جدایی نومن از فنامن ، ورطه ای میان این دو پدید آورد که تنها با عشق به عبور از آن به سوی آزادی و شکستن مرزهای پدیداری می توانست پرشود. پس از او رمانتیک ها درون گرایی ، ذهن گرایی و نردبان زیبایی در پیوند با طبیعت را از فلسفه او بر گرفتند ، و از سوی دیگر محدود ساختن دانش تجربی ، عقلانیت و هر آنچه دانستن آن ممکن بود، به بر کشیدن ایده های درون گرایانه و ذهن گرایانه ایده آلیسم فیخته، شلینگ و هگل منتهی شد.