«کتاب آدمهای غایب» سومین رمان تقی مدرسی است که به گفتهٔ خودش نوشتن آن سه سال، یعنی از سال ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۳ م. طول کشید و نخستین بار به زبان انگلیسی در سال ۱۹۸۶ م - ۱۳۶۵ هـ. ش. در نیویورک چاپ شد و سه سال بعد یعنی در سال ۱۳۶۸ هـ. ش. نسخۀ فارسی آن در ایران منتشر گردید. رکنالدین راویِ رمان «کتاب آدمهای غایب» که از ایران مهاجرت کرده است، با مرور عکسهایی رنگورورفته در غربت سعی میکند گذشتۀ خود و خاندانش را برای ما روایت کند و در خلال این روایت به واکاوی هویت خود بپردازد. او راوی زندگی آدمهایی است که حالا غایباند و فقط در عکسها حضور دارند.
زمان و مکان وقایع رمان «کتاب آدمهای غایب» به سالهای آخر دهۀ چهل خورشیدی در تهران برمیگردد، اما در خلال روایت وقایع این دورۀ زمانی، خوانندهْ سرگذشتِ سه نسل از دو خاندان حشمتنظامیها و سرداراژدریها را از اواخر قاجار تا اواخر پهلوی از نظر میگذراند. اجداد این دو خاندان، دو برادر به نامهای حشمت نظام و سردار اژدر بودهاند که در اواخر قاجار میزیستهاند و بر سر قرارداد وثوقالدوله (۱۹۱۹ م ـ ۱۲۹۸ هـ. ش.) در دورۀ احمدشاه کدورتی بینشان میافتد، سردار اژدر در این قرارداد با حکومت همکاری میکند و حشمت نظام این قرارداد را مصداق وطنفروشی میداند و دعوای خانوادگی آنها از همین جا شروع میشود و این کینۀ موروثی به دو نسل بعد هم سرایت میکند. سردار اژدر که در دربار ناصرالدینشاه چشمبندی میکرده و قبلۀ عالم او را بسیار دوست داشته، مورد حسادت اهالی انجمن آدمیت قرار میگیرد، موش در کارش میدوانند و امینالسطان اتابک او را عزل میکند و از دربار بیرون میاندازد. چند سال بعد هم سقوط کابینۀ وثوقالدوله تیر آخر را بر پیکر نیمهجان او میزند و از پا درمیآورد. با افول قاجاریه، سرداراژدریها هم به حاشیه میروند و با روی کار آمدن حکومت پهلوی، حشمتنظامیها در ساختار قدرت ارج و قربی مییابند، بیدلیل نیست که میرزا صادق، فرزند حشمت نظام ـ لابد به علت ارادتش به سیدضیاءالدین طباطبایی و کودتای او علیه قاجارها ـ نام فرزندش را ضیا گذاشته است.
میرزا صادق فرزند حشمت نظام پزشک است و به همین دلیل «خان بابا دکتر» صدایش میزنند. او همچنین از فرماندهان ارتش رضاشاهی بوده و شخصیتی مستبد، زورگو، بیاحساس، خشک و خشن دارد. خان بابا دو زن گرفته است، زن اولش همایوندخت، دختر میرزا یوسف سرداراژدری بوده است، زنی متجدّد و اهل هنر که دِکُلته میپوشیده، پیپ میکشیده و با سر برهنه در انظار عمومی ظاهر میشده است. او تا چهاردهسالگی به همراه پدرش در سنپطرزبورغ بوده و بعد به تهران آمده و با خان بابا ازدواج کرده است. خان بابا از همایوندخت دو فرزند به نامهای ضیا و ایران دارد. همایوندخت سی سال پیش وقتی ایران سه و نیم ساله بوده، بر اثر دعوا با شوهر نظامیاش، خودش را آتش میزند. ایران با دیدن آتش گرفتن مادرش دچار شوک میشود و مشاعرش را از دست میدهد و ضیا هم به انسانی ناآرام، آشفته و سردرگم بدل میشود.
بعد از خودسوزی همایوندخت، خان بابا زن دیگری به نام آسیه میگیرد. آسیه اهل کنگاور است. او زنی است سنتی، سربهزیر و مطیع که نزدیکان خان بابا او را در قیاس با همایوندخت، اُمُّل و بیسواد میدانند. خان بابا از او هم صاحب پسری به نام رکنی (رکنالدین) میشود که راوی ماجراهای رمان است. رکنی حالا که دارد داستان را برای ما تعریف میکند، بیست و سه سال دارد و در هنرستان درسِ نقاشی و مجسمهسازی میخواند و به یکی از همکلاسیهایش، عذرا همدانی، که زنی متأهل است، عشقی ممنوعه دارد. خان بابا اساساً هنر را کاری بیهوده و مسخره میداند که برای آدم نان و آب نمیشود، او در پی این است که رکنی را در وزارت خارجه استخدام کند، اما رکنی مخالف این کار است. البته در پایان رمان و مهاجرت رکنی به غرب میتوان حدس زد که او به این درخواست خانبابا تن داده و بهعنوان کارمند وزارت خارجه در سازمان ملل یا جایی دیگر خارج از کشور مشغول به کار شده است.
خان بابا که به سرطان معده مبتلاست، یک شب رکنی را به کتابخانهاش فرامیخواند و به او میگوید که برای همیشه از طبابت دست کشیده و میخواهد به قلعهباغ برود و تمام وقتش را صرف کشف دوای سرطان کند. او از رکنی میخواهد تا به جستجوی برادر ناتنیاش، خانداداش ضیا، ـ که یازده سال است هیچکس خبری از او ندارد ـ برود تا بعد از مرگش، از حریم خانه و خانواده و داراییها و اموال حشمتنظامیها دفاع کند، چراکه از نظر خان بابا، تنها خانداداش ضیا میتواند حافظ شکوه و شوکت حشمتنظامیها باشد.
خان بابا میخواسته که ضیا هم مانند خودش داخل نظام شود، برای همین هم یکچندی ضیا به خدمت نظام درمیآید، اما بعد از مدتی دخلِ چند نظامی ارتش را میآورد و به تودهایها میپیوندد و در نهایت هم به مسلمانی دوآتشه تبدیل میشود و با گروههای مذهبیِ مبارز به فعالیت علیه حکومت شاهنشاهی میپردازد و بعد هم ناپدید میشود. رکنی معتقد است که برادرش در زندان است، برای همین به همراه پسرعمویش، مسعود، که فرزند عمو عبدالباقی از خانوادۀ سردراژدریهاست، به ادارۀ ساواک میرود تا شاید به کمک آقای سهراب فرزانه، مسئول زندانیان سیاسی در این اداره، ردی از خانداداش ضیا بیابد. آقای فرزانهْ رکنی را به خانۀ میرزای حسیبی، نوۀ سردار اژدر و پسرعمۀ خان بابا، میبرد. میرزای حسیبی که هفتادوپنج سال دارد و در دارالفنون همکلاس خان بابا بوده و حالا تمام اموالش از سوی حکومت مصادره شده، از طریق منقل گذاشتن و شیرهکشخانه امرار معاش میکند. او تابلو «فالگیر» از استاد عصار را به رکنی نشان میدهد، تابلویی که به صورت ضمنی به واقعۀ حسینآباد اشاره دارد، واقعهای که همزمان با کودتای سوم اسفند رخ داده است و رضاخان به ماژور صادق خان (خان بابا) دستور داده تا برود و شورش کاظم فشنگچی را در این ولایت سرکوب کند. خان بابا هم که افسر قزاق و در خدمت نظام بوده است، به حسینآباد میرود و مردم را به گلوله میبندد و استاد عصار هم در این درگیری نابینا میشود و اینگونه است که رکنی با بخشی از گذشتۀ پدرش از زبان میرزای حسیبی آشنا میشود.
رکنی بعد از این، به سراغ سونیا، معشوقۀ لهستانی خانداداش ضیا، میرود. سونیا میگوید که ده سال پیش ضیا به زندان افتاده است و بعدش دیگر خبری از او ندارد. رکنی سپس با دایی عزیز، بیبی آسیه و خدمتکارشان، زهرا سلطان، به قلعهباغ میرود تا از خان بابا دربارۀ گذشتۀ خاندانش پرسوجو کند. خان بابا که در قلعهباغ رو به مرگ است از گذشتهاش برای رکنی میگوید. او میگوید سهراب فرزانه از او خواسته تا پزشک زندان شود و دخل زندانیان را بیاورد و او نپذیرفته و به همین دلیل است که در یافتن ضیا به رکنی کمکی نکرده است. رکنی دربارۀ واقعۀ حسینآباد هم از پدرش میپرسد و او میگوید که حکومت استاد عصار ـ شخصیتی شبیه استاد ماکان در رمان «چشمهایش» بزرگ علوی ـ را به حسینآباد تبعید میکند، چندی بعد در این ولایت فردی به نام کاظم فشنگچی در برابر حکومت سر به طغیان برمیدارد و خان بابا از طرف حکومت مأمور سرکوب این شورش میشود. در این واقعه رعیت به گلوله بسته میشوند و چشم استاد عصار هم کور میشود و چون همایوندخت و میرزای حسیبی ـ بین این دو هم گویا سر و سرّی بوده است ـ هر دو در نقاشی شاگرد استاد عصار بودهاند، خان بابا را مسئول قتلعام رعیت و کور شدن استاد خود میدانند.
سیاهی شب بر قلعهباغ سایه میافکند. حال خان بابا وخیمتر میشود. امیر سینا، دکترِ ارتش به همراه مسعود و میرزای حسیبی به قلعهباغ میآیند تا او را برای درمان سرطان معدهاش به تهران منتقل کنند. در راه بازگشت رکنی کارتِ شناسایی و اسلحۀ مسعود را میبیند و میفهمد که مسعود عضو ساواک است. مسعود ناگزیر حقیقت را به رکنی میگوید. او اعتراف میکند که خانداداش ضیا زندانی سیاسی است و مسئولان زندان قول دادهاند که به خاطر خدمات پدرش به ارتش آزادش کنند.
خان بابا نرسیده به تهران تمام میکند. جنازه را برای خاکسپاری به شاهعبدالعظیم میبرند و بر سر جای دفن جنازه باز هم جدال دو خاندان قدیمی درمیگیرد. در این دعوا عبدالباقی، پسر سردار اژدر، این قضیه را هم برای ما روشن میکند که بدیعالزمان، خواهر خان بابا، عاشق میرزا یوسف پدر همایوندخت بوده است. میرزا یوسف دوبار ازدواج کرده، یک بار با دختری روسی به نام ماموشکا که مرده است و بار دیگر با دختری قفقازی به نام اولگا که بهش خیانت کرده و با افسری روسی به ایتالیا فرار کرده است. میرزا یوسف بر اثر این اتفاقات افسرده و درهمشکسته میشود و با دختر سیزدهسالهاش به ایران برمیگردد و به الکل پناه میبرد. در همین ایام است که بدیعالزمان به قصد خواستگاری همایوندخت برای خان بابا به این خانواده نزدیک میشود و دلبستۀ میرزا یوسف میشود.
در حین خاکسپاری، خانداداش ضیا که از زندان آزاد شده است، بر سر قبر پدر حاضر میشود و رمان با مرور عکسهایی که در قبرستان از او و رکنی و ایران گرفته شده و نیز عکس رکنی در فرودگاه که در حال ترک کشور است، پایان مییابد.
مدرسی در رمان «کتاب آدمهای غایب» به بازخوانی تاریخ ایران از عصر ناصری تا اواخر دهۀ چهل خورشیدی میپردازد و اضمحلال دو خاندان را به تصویر میکشد و در خلال این اضمحلال به وقایعی چون افول قاجاریه، قرارداد وثوقالدوله، کودتای سوم اسفند، روی کار آمدن رضاشاه، ماجرای کشف حجاب، اشغال ایران توسط متّفقین، تشکیل حزب توده، ملی شدن صنعت نفت، کودتای ۲۸ مرداد و بگیروببندهای بعد از کودتا و رشد جریانهای مذهبیِ انقلابی در دهۀ چهل و تظاهرات خیابانی در این سالها اشاره میکند. رگههایی از رئالیسم جادویی ـ ازجمله صداهایی که فقط خان بابا میتواند آنها را بشنود یا ظاهر شدن همایوندخت در عالم رؤیا بر رکنی، مسعود و میرزای حسیبی ـ هم در رمان مشهود است، هرچند این رگهها چندان پررنگ نیستند که کلیت رمان را بتوان ذیل این عنوان طبقهبندی کرد.