بزرگترین دشمن دانش، نادانی نیست؛ بلکه توهم دانستن است.
نادانی، زخم است.اما زخمی آشکار. کسی که نمیداند، ممکن است بپرسد، بجوید، بیاموزد. نادانی اغلب با فروتنی همراه است؛ با پذیرش فقدان. اما توهم دانایی؟ این بیماری پنهان، باوریست خطرناک به اینکه «من میدانم»، در حالیکه در بنیاد، هیچ دانشی شکل نگرفته.
توهم دانستن، ذهن را میبندد. سوال را میکُشد. میل به فهم را خاموش میکند. این همان جاییست که جهل، لباس یقین میپوشد—و دیگر هیچ چیزی تغییر نمیکند. آنکه گرفتار توهم داناییست، نه تنها خود از دانایی دور میماند، بلکه راه آگاهی را برای دیگران نیز تنگ میکند.
افلاطون در تمثیل غار، از زندانیانی میگوید که سایهها را واقعیت میپندارند. توهم دانایی نیز چنین است: اسارت در تصویری کاذب از «فهم»، بیآنکه روزنی به حقیقت باز باشد.
در جهانی پر از اطلاعات، آسانتر از همیشه میتوان گرفتار این توهم شد. اما شاید آغاز آگاهی، همینجاست: وقتی بپذیریم که بسیاری از دانستههای ما، صرفاً بازتابهایی سطحیاند.
پرسش واقعی این است:
چقدر از آنچه فکر میکنم میدانم، در واقع نمیدانم؟
نویسنده ومدیروبلاگ; سمیرا رنجوریان"Samira Ranjourian"
